Fiction
Thousand Languages Issue 3
یک نفر سرش را از دست میدهد
Tuba Khedmatgozarمادر صدا میزند : «دخترا »، مثل اینکه دارد اپرا میخواند. نتها به خانه ییلاقی دو خوابه خانواده گارسیا هجوم میآورد تا تمام هاوانا راتحت تاثیرقراردهد. کامیلیا به ساعت نگاه میاندازد. ساعت شش و ربع یک روز بیابر است. با قدمهایی خسته از راهروی باریک به سمت میز آشپزخانه میرود. خبری از بوی ماهی سرخ شده که به خانههای محوطه برسد نیست و نه استیکی که عطرتکههای گوشتش آب از دهان راه بیاندازد و نه جوجهی به سیخ کشیدهای که در پیاز و آبلیمو خوابانده شده باشد. یا شامی کباب غوطه ور در روغن. بی هیچ دانه حبوباتی: نه قرمز، نه سبز و نه سیاه. خواهر کوچک او، استرلا، با انگشت اشاره خود، راه راه چهارخانه رومیزی آبی را دنبال میکند. پدرش با قاشق، برنج بدون مخلفات را در دهانش می ریزد، برنجی به سفیدی دندانهایش. کاملیا یک دسته موی خرمایی را پشت گوش بدون گوشوارهاش میزند و صندلی را عقب میکشد. پایههای چوبی روی کف کاشی کشیده میشود. خود را روی صندلی میاندازد، به کاسه برنج کته مقابلش خیره میشود، رویای خروج از کوبا و یافتن سرزمینی دور را در سر میپروراند که در آن تکههای استیک از درختان رشد میکند.
مادرش میگوید: «بخور.» روی برنج کاملیا یک تخم مرغ عسلی و دو بادمجان سرخ شده میریزد.
کامیلیا میگوید: «شنیدم که باباجون خولیو یک خوک دزدیده.»
مادرش میگوید: « باباجون خولیو خوک رو ندزدیده.» پدرش پوزخندی میزند.
مادرش میگوید: «نخند آقای رافائل همیشه داره گوش میده.»
پدرش میگوید: « اقای رافائل نمیتونه صدای ما رو از اینجا بشنوه.»
مادرش میگوید: « نمیتونه؟» و نگاهها دور خانه میچرخند.
کاملیا با چنگالش زرده را میشکند. مادرش از دیگ آهنی برنج بیشتری میکشد. برنجهای چسبیده به کفگیر را با ملچ و ملوچ میخورد. خواهرش میپرسد کی ممکن است لوبیا بخورند. پدر آرنجش را روی میز متزلزل میگذارد، به ظروف شیشهای در حال لرزیدن نفرین میفرستد و به استرلا یادآوری میکند که انقلابی شدهاست و اکنون تحریمهایی وجود دارد و کوبا واقعاً مکان خوبی برای زندگی است. کاملیا به خانوادهاش نگاه میکند، پوستی پر از رد جوش. چاقویش را میاندازد، تعادل ظریف میز را به هم میزند. میگل و استرلا لیوان هایشان را نگه میدارند. کاملیا لیوان واژگون شدهاش را نادیده میگیرد. میایستد. در حالی که آب به لبه میز سرازیر شده و به زمین میرزد تکه موی سرگردانش را کنار میزند. میگوید : «مرغ باید بمیرد.» چاقویش را برمیدارد و روی گلویش میکشد. پدرش میخندد. استرلا نفسش در سینه حبس میشود. ماریا آهی می کشد و میشتابد تا آب ریخته شده را طی بکشد.
استرلا میگوید: «ما نمیتونیم پیکا را بکشیم.»
کاملیا یک سگ خواسته بود. پدرش یک مرغ به خانه آورد و درحالی که سعی می کرد از تقلای پیکا برای بیرون آمدن از کیسه کاغذی قهوهای جلوگیری کند گفت: «حیوون خونگی باید مفید باشه. سگ ممکنه دنبال دمپایی بره و بیاردش، اما مرغ میتونه تخم بگذاره.» کامیلیا قبول دارد از زمانی که کاسترو رئیسجمهور شده است، زردههای خوشمزه پیکا روی دانههای برنج، ارمغان اورد شادیهایی کوچک بوده است. او ازینکه مرغ دارد خوشحال است، از این که با صدای قوقولی قوقول بیدار میشود نه با صدای واق واق اما زمان قربانی کردن فرا رسیده است.
کامیلیا میگوید، از خوردن برنج خسته شده است. آرزوی مرگ پیکا در وی جوشید.
استرلا میگوید: «او مال منم هست.»
- « نگران نباش سهم تو رو هم من نمیخورم. »
کامیلیا با عجله به ایوان پشتی میرود. مطمئن نیست که مرغ را همین لحظه میکشد یا تا فردا صبر میکند. استرلا از روی پدرش میپرد و به دنبال خواهرش میدود. میگل و ماریا سراسیمه پی دخترانشان میگردند. کامیلیا میشنود که مادرش فریاد می زند: «مثل خانوما رفتار کنید».
یک عصر سرد زمستانی است. تلعلع نارنجی خورشید به آسمان ارغوانی ماه پیوند میخورد، کرمهای شب تاب به نبرد ستارگان میروند و پشهها نیش نقره گون خود را تیز میکنند. کامیلیا پیکا را در حال نوک زدن به خاک در باغ خشک شدهی هاور میابد، احتمالاً به این امید که یک سوسک کوچک یا مورچه سیاهی را به نوکش بگیرد. او از اکثر مرغهای خروس جنگی بزرگتر است، با پرهایی که زمانی مانند شکلات شیری میدرخشیدند و کاکلش که مثل سنجاقی از یاقوت قرمز بود. اما او لاغر و استخوانیست. خانواده گارسیا هیچ وقت قصد خوردن او را نداشتند.
کامیلیا میگوید: « پلو مرغ. » استرلا دست به سینه میشود و میگوید: « میخوای گردن کوچولوی بیچاره اش رو خفه کنی؟»
- « آره»
مادرش میگوید: « تو همچین کاری نمی کنی. خانما مرغ ها رو نمیکشند.»
کاملیا به پدرش نگاه می کند. پدر شانه بالا میاندازد، در را باز میکند و به پی خوردن برنجش میرود. کامیلیا او را تعقیب میکند، ظرفش را برمیدارد و باران سفید برنج را بر سر پیکا میریزد. میگوید: « باید او را چاق کنیم.»
استرلا میگوید: «تو یک شیطانی.»
کامیلیا نمیخواهد بحث کند. او نمی داند چگونه توضیح دهد که چطور قلبش میرود برای وقتی که بتواند یک صافی پر از تفاله دانه را دور بیاندازد و فقط ابش را نگه دارد یا یک اووکادو سمت استرلا پرت کند. فیدل کاسترو همه چیز از سیب گرفته تا زیپ را جیره بندی کردهاست. هیچ فرد دیگری قرار نیست به آنها کمک کند، و آنها همگی باید غذا بخورند، تا با چنگال و چاقو و مقداری گوشت آبدار در کنار یک میز شام احساس کنند که یک خانواده هستند. شاید آن وقت انقلاب و جیرهبندی را فراموش کنند، بخندند درحالی که سینه مرغ گرم، شکم سردشان را پر می کند. او کاری را که باید انجام شود انجام خواهد داد. با وجود فیدل، آنها جشن میگیرند، و با هر لقمه خوش طعم این مرغ بیچاره، او پرواز را به کاسترو نشان خواهند داد.
کامیلیا به مدت دو هفته برنج خود را به مرغ میبخشید. ترقوههای او لاغر میشود و پیکا تیز و چاق و چله تر. مرغ دیگر برای شکار حشرات زحمتی نمیکشد. در عوض، او در اطراف حیاط خلوت رژه میرود، و چاق بودن خود را به رخ ولگردهای گرسنه محله میکشد : گربهای که از حصار به او نگاه میکند و با زبان صورتی کوچکش لبهای صورتی کوچکش را میلیسد. دسته ای ژرمن شپرد که از دروازه کناری عبور میکنند. یک موش لاغرمردنی که در انتظار یک لحظه حادثه است. کامیلیا از پایان دادن به زندگی جدید حیوان خانگی خود متنفر است - او هرگز پیکا را تا این حد خوشحال ندیده است - اما زمان آن فرا رسیده است. مرغ باید بمیرد.
بعد از اینکه مادرش او را منع کرد که مبادا یک مو از سر پیکا کم کند تصمیم می گیرد روی پدرش کار کند. او را در صندلی راحتی آبی رنگش پیدا می کند که با روزنامه وقت میگذراند. وزش بادی از پنجره صفحات را به هم میزند.
کامیلیا روی یکی از دسته های فرسوده مبل مینشیند و متوجه شوره سر در قسمت گلی لباس فرم راننده اتوبوسی پدرش میشود. در آماده شدن برای برنامه عصرگاهی خود، موهایش را چرب کرده است. یک بار فکر کرد موهای یال مانند پدرش او را شبیه اسب نر کرده است. حالا میبیند موهایش بیشتر شبیه کلاه ایمنیاند وقتی که زندگی سرش را به دیوار میکوبد.
او به مقالهای نگاه میکند که در آن از قدرت بزرگ نظامی فیدل تعریف شده است. شروع به مچاله کردن کاغذ میکند. کامیلیا سرش را به سمت پنجره تکان می دهد. بیرون، اقای رافائل با کیسهای پر از مواد غذایی، با پاهای چاقش در خیابان قدم برمیدارد. میگل کاغذ را با احتیاط تا میکند، آن را زیر بازویش میگذارد و به همسایهشان، جاسوس کاسترو، سلام میکند. وقتی اقای رافائل میگذرد، کاغذ را روی مبل پرت میکند و یک تف روی عکس فیدل میاندازد.
کامیلیا میگوید: «ما باید از او جلو بزنیم.»
میگل میگوید: « فرزند من این ایدهها رو از کجا میاره؟» موهای سفتش را صاف می کند.
کاملیا لباسش را مرتب میکند. میگوید: «در مورد مرغ میخوام حرف بزنم. »
- «یادت نمیاد وقتی پیکا یک جوجه کوچولو بود؟» او دست کامیلیا را به سمت بالا میگیرد. با انگشتانش نوک زدن پیکا را تقلید میکند، می گوید: «اسمش رو تو انتخاب کردی.»
کاملیا دستش را از دست پدرش میکشد. میگوید:« همه چیز تغییر کرده. »
استرلا میپرد وسط حرفهای جیک تو جیک آن دو و فریاد میزند: «نه، بابایی لطفا نه.»
میگل میگوید: « به فکر خواهرت باش.»
کامیلیا میگوید: « هستم.» آرنج استرلا را میگیرد و ادامه میدهد: « اون نمی تونه ازین لاغرتر بشه.»
پدرش سرش را برمیگرداند و میگوید: «تو هم مثل فیدل بیرحم هستی.» بلند میشود، آنتن تلویزیون را تنظیم میکند و برنامهای با کمترین برفک پیدا میکند.
کامیلیا میگوید: «فیدل قلب نداره.» میخواهد بگوید که قلب او هم چطور میشکند هر بار که به زندگیشان قبل از انقلاب فکر میکند: پدر با دهانی پر از استیک معما طرح میکرد و کاملیا، که وانمود میکرد که جوابها را حدس میزند، حتی اگر با هر فکر به چیز کمی میرسید.
میگل صدای تلوزیون را زیاد میکند. صورتش را به اون نشان نمیدهد. کاملیا امیدوار است پدر گریه نکند.
تولد هفده سالگی او نزدیک است و تنها آرزویش را واضح مطرح میکند. آرزویش یک لباس تابستانی جدید برای جشن 15 سالگی دختر عمویش نیست یا یک دفترچه خاطرات با قفل تا استرلا نتواند از مصیبتهایش قصه بسازد. او سر پیکا را میخواهد در یک بشقاب (در واقع پاها و ران های آبدار او را). پدرش تمایلی به ایفای نقش جلاد ندارد. هر روز صبح برای او قهوه میآورد، از او میخواهد که کار مرغ را تمام کند و پیشنهاداتی را ارائه میدهد: مرغ را از درخت لیمو آویزان کند و جمجمه اش را با چکش بشکند. اگر خیلی از کثیف شدن دستهایش میترسد، میتواند از ایوان به سمتش سنگ پرتاب کند. مهم نیست که چگونه میمیرد تا وقتی که هنوز برای پختن مناسب باشد. البته کاملیا شوخی میکند. پدرش باید تلاش کند و انسان باشد.
مادرش به هیچ کدام از راههای کشتن پیکا حس خوبی ندارد. او کامیلیا را در ملحفههای سفید تمیز میپوشاند و با وجود هوای نود درجه بیرون، دورش لباس پشمی میپیچد. میگوید: « عمه بزرگت دیوونه بود. تو نباید دیوونه بشی.» او هر ساعت پیشانی کاملیا را چک میکند که تب نداشته باشد و پنجره را دائم باز و بست میکند.
کاملیا میگوید:« کجای غذا خواستن دیوونگیه؟» اما بدش نمیآید که در زمان مراسم بالماسکه شام، در اتاقش باشد. مادرش میتواند با خودش در مورد فواید هوای تازه و خطرات ناشی از بادکش بحث کند. استرلا میتواند خانه به خانه برای گیر آوردن یک لیوان چای برود و به همسایهها بگوید که کامیلیا از یک بیماری زنانه غیرقابل شناسایی رنج میبرد. کامیلیا اهمیتی نمیدهد. کل این شکست همدردی زیادی برای آنها به ارمغان داشته است. دوستان با چای بابونه، تخم مرغ اضافی و کره به آنها سرمیزنند. اقای رافائل یک قوطی سوپ مرغ به آنها هدیه میکند. از آنجایی که این تنها قوطی سوپ مرغ در شعاع هزار متری است، کامیلیا رفتار محبت آمیز اقای رافائل را مدرک دیگری بر این میداند که او واقعاً دوست فیدل است.
قوطی سوپ بلافاصله داغ می شود. کامیلیا نمیتواند جلوی خود را بگیرد که فریفته عطر کرفس، هویج و تکه های سفید مرغ نشود. با این حال او اصرار میکند که همه در آشپزخانه جمع شوند و یک وعده غذایی درست بخورند. خیلی زمان نمیبرد که خانوادهاش روی صندلیها سرازیر شوند. در حالی که آن ها جرعه جرعه مینوشند، پدرش در مورد خاطره زمانی که در آسانسور با یک مرد کوتوله بوده را تعریف میکند و میگوید: « چطوری یک کوتوله به طبقه بالا میرسه؟» قهقهه کامیلیا در اتاق موج میزند. او به احساس شادی چنگ میزند. و اجازه میدهد در قلبش رخنه کند. او به روزهای بیشتری از این دست نیاز دارد، روزهایی که به شیرینی ختم میشود و برای آن، او از هزاران پیکا میگذشت.
کامیلیا راهی جز کشتن مرغ برای بازگرداندن خانواده اش نمیبیند. صبح، او وارد آشپزخانه میشود و تقاضای خود را برای پیکای شکار شده از سر میگیرد.
او میگوید: «وقتی سوپ رو خوردیم خیلی خوشحال بودیم.»
استرلا میگوید: «من اونو نمیخورم.»
کامیلیا میگوید:« چرا، میخوری.»
استرلا به سمت حمام میدود و در را روی خود قفل میکند. میگوید:« اما اون به ما تخم مرغ میده. » میگل از روی صندلی راحتی خود میگوید:« راست میگه اون واقعا به ما تخم مرغ میده.»
کامیلیا میگوید: «ما نمیتونیم فقط با تخم مرغ یک خانواده باشیم.»
میگل میگوید: « ما همیشه یک خانواده خواهیم بود دخترم. ما یک خانواده هستیم.»
-«یک خانواده غمگین. من میخوام یک خانواده شاد باشم.» کامیلیا رو به در حمام میگوید:« من کاری که باید انجام بدم رو انجام میدم. و در حال حاضر باید برم دستشویی.» استرلا او را مجبور می کند صبر کند تا وقتی عملاً لباسش را خیس کند.
کامیلیا برای نشان دادن حسن نیت خود پیشنهاد می کند جوراب های پدرش را بدوزد. در جیره بندی به پدر اجازه داده میشود هشت اونس قهوه در هفته، یک پوند شکر در ماه، و یک جفت جوراب نو در سال مصرف کند. دیروز، انگشت شست پا او تنها جفت جوراب مشکی اش را سوراخ کرده بود. کاملیا بیرون مینشیند تا در نور بهتر ببیند. او سوزن را نخ میکند و جوراب را میدوزد. پیکا از پلههای ایوان بالا میرود و زیر پای کامیلیا مستقر میشود.
کامیلیا میگوید: «حتی فکرش هم نکن که قوقولی قوقول کنی.» پیکا گردنش را دراز میکند. کامیلیا نمیتواند جلوی خود را بگیرد تا پرهایش را نوازش نکند. اگر پدرش همان طور که خواسته بود برایشان یک سگ گرفته بود، او مجبور نبود با وجدان خود بجنگد. جعبه خیاطیاش را رها میکند. با عصبانیت میدود و از حیاط بیرون میرود.
بوی سیر و مرکبات در خیابان به مشامش میرسد. بو را دنبال می کند و منبعش را در حیاط خلوت آقای رافائل پیدا میکند. پسر عمویش تونیتو در کنار خانه در حال کشیک دادن بود و به حصار چوبی نگاه میکرد.
تونیتو میگوید: «خوکچه.» کامیلیا روی انگشتان پا بلند میشود، از بالای حصار به داخل نگاهی اجمالی میاندازد و رافائل را میبیند که بچه خوکی را کباب میکند. پوست خوک به رنگ قرمز آجری درامده است. خوک آماده خوردن است.
کامیلیا میگوید: « شنیدم که باباجون خولیو یه خوک دزدیده.»
تونیتو میگوید: «داری بهش نگاه میکنی. قرار بود کادو تولد تو باشه. اقای رافائل تهدید کرد که ما رو لو میده.»
چشمان کامیلیا روی خندق حیاط اقای رافائل متمرکز میشود، برگهای موز رویش را پوشانده بود ، برس کوچکی میبیند که از آن سس مزه دارد کردن گوشت میچکید.
تونیتو میگوید: «شنیدم که میخواهی پیکا رو بپزی. مراقب باش آقای رافائل هوس پیش غذا نکنه.»
-«اون به پیکا اهمیتی نمیده.»
-«به پیکا اهمیت میده اگر شما به پیکا اهمیت بدید.»
کامیلیا اقای رافائل را تماشا می کند که لقمهای از پوست ترد خوک را کنده و در دهانش فرو میکند. به او میگوید: «بیشرف ». آقای رافائل سرش را برمیگرداند. کامیلیا و تونیتو به سرعت از خیابان فرار میکنند، دور ماشینهای پارک شده میچرخند و به کاپوتهاشان مشت میکوبند.
پدرش روی صندلی راحتی خود نشسته است که کامیلیا درِ خانه ییلاقیشان را با صدا باز میکند . کاغذ روزنامه روی پایش است و از پنجره به بیرون خیره شده است. موهایش به شکل مثلث های ریزی به هم چسبیده است شبیه به نوک بال کلاغ.
کامیلیا دستش را روی مشت برنزهی پدرش میگذارد و او انگشتانش را رها می کند.
پدر میگوید: «چیزی نپرس. الان نه.»
کامیلیا میگوید: «آقای رافائل.»
-«اون به پیکا اهمیتی نمی ده.»
-«به پیکا اهمیت میده اگر ما به پیکا اهمیت بدیم.»
پدر خودش را از روی صندلی بالا میکشد و لخ لخ کنان راه میرود. متوجه میشود که باید برای سفت بستن کمربندش سوراخهای جدیدی روی آن ایجاد کند.
پدر میگوید: «میدونی که دیگه نمیتونیم تخم مرغ داشته باشیم.»
-«در عوض مثل یک خانواده شاد غذا میخوریم.»
-«پس من مرغ رو میکشم.» میگل پیشانیاش را می مالد و ادامه میدهد : « ولی تو من رو هم میکشی.»
کاملیا او را در آغوش میگیرد. او را نمیکشد. او همه آنها را نجات میدهد.
ساعت کشتار فرا میرسد و کامیلیا صدای خفهکنندهی قتلی قریب الوقوع را احساس میکند. در چند روز گذشته او با پوشیدن یک سارافون زرد و گذاشتن پاپیون های صورتی در موهایش، تمام تلاش خود را کرده است تا به مادرش اطمینان دهد که دیوانه نیست. مادرش لبخند زده بود و چند دستور پخت آماده کرده بود. پدرش را دیده بود که در حال تیز کردن تبرش آهنگی زیر لب زمزمه میکرد. فقط خواهرش حاضر نشد تسلیم این امر اجتناب ناپذیر شود. او یک لباس سیاه قدیمی از مادرش قرض گرفت و اعلام کرد که برای قلب کاملیا سوگواری میکند.
حالا تبر تیز شده و دیگ آب قل قل میکند. پیکا حیوان خانگی اوست. او ممکن است مانند سگ چیزی که پرت میکنی را نرود بیاورد یا مانند یک گربه خود را به پایش نمالد، اما در تمام تیراندازی های ترسناک انقلاب، قحطی دردناک و غارتگران محله که میخواستند او را به عنوان یک وعده غذایی مقوی بدزدند (پدرش موفق شد از پیکا در برابر دو حادثه این چنینی محافظت کند)، این مرغ همیشه محکم به دانههایی که بین انگشتان پای کامیلیا بود نوک زده است.
کامیلیا میگوید: «آمادهایم؟»
پدرش جواب میدهد: «خودت آمادهای؟»
خانواده در ایوان جمع میشوند. ماریا روی صندلی مینشیند و استرلا به دیوار تکیه میدهد. کامیلیا آخرین وعده غذاییاش از برنج سفید را برای پیکا میریزد و آرزو میکند که کاش یک تکه موز اضافه هم داشت. آنها تماشا میکنند که پیکا دانهها را برمیدارد، آن را در منقارش میگیرد و قورت میدهد. کاملیا احساس میکند که تودهای در گلویش رشد میکند. پدرش تبرش را بالا میآورد.
استرلا میگوید: «خوناش میافته گردنتون.»
میگل پاسخ میدهد: «خون مرغ، استرلا. خون مرغ.»
او از ایوان بر روی علفهای خشک میرود. تیغهها برندهاند. یک قدم به سمت پیکا برمیدارد، قدمی دیگر، تا زمانی که کنارش میایستد. تبر بر صورتش سایه انداخته است. پیکا بالا را نگاه میکند. برحسب غریزهای که شاید از طریق نسلهایی که جوجهها به خاطر بالهای خوش طعمشان مورد آزار و اذیت قرارگرفتهاند و حالا به این مرغ هم منتقل شدهاست. میگل تبر را پایین میاورد و پیکا فرار میکند. او را تا پشت کورهای پوشیده از خاکستر، اطراف درخت لیموی بدون لیمو تعقیب میکند. پیکا به دلیل وزن جدیدش کند است، اما میانسالی مانع دویدن میگل میشود. و در حالی که حیاط خیلی بزرگ نیست، به اندازه کافی مانع دارد: میز پیک نیک سبز قدیمی ، خانه سگ چوبی کوچکی که پیکا آن را خانه مینامد، سطلهای پراکنده و بوتههای خاردار. آلونک مخصوصا باعث میشود که نیم ساعت به صورت دایرهای دنبال هم بدود. با این حال، این منظره فقط برای همسایههایی که از بالای حصار نگاه میکنند، خندهدار به نظر میرسد.
خیلی زود نفس نفس زدن میگل نشان میدهد که ممکن است نیاز باشد با امبولانس تماس بگیرند. پرنده بیچاره، متأسفانه، در حالی که از خستگی تکه تکه شده است، به هیچ وجه نزدیک به ایست قلبی نیست. میگل شکست را با یک جرعه آب میپذیرد. کامیلیا می گوید: «تو قول دادی.»
میگل پیشانی خود را با پیش بند همسرش پاک میکند. میگوید: «من یک مرد دست تنهام.»
«و اونم فقط یک مرغه.»
میگل به خانه باز میگردد و درب صحنه نمایش محکم بسته میشود. استرلا کف میزند.
کامیلیا میگوید: «این داستان تمام نشده.» یک تنه آهسته به استرلا میزند و خودش را در اتاقشان حبس میکند. کامیلیا هرگز طرفدار پر و پا قرص مرغ نبوده. هرگز علاقهای نداشته که ران با طعم سیر فلفلی بخورد یا گوشت سوخاری شده را به دندان بکشد. او خانوادهاش را میخواهد. او میخواهد سر یک میز غذا بنشیند و صدای خنده فیدل و آقای رافائل را نشنود که چون طوفانی از غم تمام عقل او را ریشه کن میکند. او آنها را میبیند که دست روی شکم بزرگ راضی خود میکشند. پرده گوشش با صدای مکیدن شدن گوشت از استخوان پای مرغ تیر میکشد. این شکم سیرها به چه اهمیت میدهند؟ جزیره فیدل، پادشاهیِ مرغهاست. صبح روز بعد با سه ضربه به در ورودی و صورت چسبیده به پنجره اتاق نشیمن شروع میشود، موهای بینی مانند خار خارپشت به شیشه میخورد. موهای بینی متعلق به آقای رافائل است. کاملیا در را باز میکند. پدرش هنوز موهای شبیه به یالش را روغن میزند.
آقای رافائل:«شما یک مرغ دارید.»
کاملیا:«ما همیشه مرغ داشتیم.»
-«شما یک حیوان خانگی داشتید. حالا غذا دارید.»
-«ما گرسنه ایم، آقا.» کاملیا دست هایش را به کمر میزند.
-«ما همه گرسنهایم. مطمئن شوید که با بقیه هم تقسیم میکنید.» از پلههای ایوان پایین میرود. کاملیا آرزو میکند که کاش یک تیرکمان داشت.
میگل میگوید: «با بابا خولیو تماس میگیرم.» کاملیا پشت سرش را نگاه میکند. نمیداند چند وقت است که پدرش آنجا ایستاده است، فقط یک دستش را از آستین پیراهنش رد کرده است و آستین دیگرش طوری آویزان است که انگاردستش قطع شده است.
کاملیا میگوید: « لازم نیست. پیکا می تواند زندگی کند.»
پدرش میگوید: « مرغ باید بمیرد. قبل از اینکه رافائل او را بخورد.»
ابولو خولیو ساعت نه صبح میرسد. علیرغم پای لنگش، او پیشنهاد داده است که مرغ را چشم در چشم ملاقات کند. او تونیتو را برای کمک با خود آورده است. تونیتو یک تیشرت حلقه استین و شلوار جین زاپدار پوشیده است، هنوز مسواکش را خود را محکم در دست داشت و باقی مانده جوش شیرین روی لب بالاییاش مانده و خشک شده بود. آنها در آشپزخانه به خانواده گارسیا میپیوندند و به آنها سبدی از رولتهایی که مادر تونیتو، عمه کورینا، پخته بود تعارف میکنند. ماریا میخواهد بداند آرد را از کجا آورده است.
خولیو زمزمه میکند: « شنیدم یه مردی یکم ارد داشته.»
ماریا فریاد میزند : « نمیتونستی به ما هم بگی؟»
خولیو پاسخ میدهد:« اگه همه به هم میگفتن که چیزی به کسی نمیرسید. ولی ببین برات نون آوردم.» و یک گاز از رولت میزند. ماریا سبد را میگیرد، به آن ها میگوید که برگردند، و کره را از مخفیگاه جدیدش در ظرف شیرینی چینی بیرون میآورد. مینشینند تا صبحانه بخورند.
با دهان پر از نان، ابولو خولیو در مورد پیکا جانور مهیب و احساسات دخترانه میگل شوخی میکند. کلمه ترسو به تعداد شگفت انگیزی از توهین تبدیل شده است. ماریا میلرزد. دخترا میخندند. تونیتو رولها را در گونه هایش فرو میکند.
ماریا میگوید: «شما چندتا مرد بالغید.»
باباجون خولیو میگوید:« بله. و وقتشه که من شبیهشون رفتار کنم.» و تبر را از جایی که پسرش روی دیوار هلویی گذاشته بود برمیدارد، آن را روی شانهاش میاندازد و لنگان از در بیرون میرود. خانواده گارسیا به دنبال او به ایوان میروند. استرلا که لباس مشکی خود را به تن دارد به خولیو میگوید که او دیگر پدربزرگ مورد علاقه او نیست.
خولیو میگوید :« فکر میکردم توماس بابابزرگ مورد علاقهته؟» و چشمک میزند. استرلا چشم غره میرود.
کامیلیا میگوید: « اگر اونو بکشی، پدربزرگ مورد علاقه من میشی.»
خولیو دستهایش را پشت سرش دراز میکند، قلنج بند انگشتانش را میشکند. از ایوان بیرون میآید و مراقب است که فشار زیادی به زانوی آسیب دیدهاش وارد نشود. پیکا که بر روی علفهای هرز روییده کنار آلونک قدقد میکرد، به خولیو نگاه میکند و پشت درخت لیمو میپرد. تعقیب و گریز دوباره شروع میشود.
بر خلاف پسرش، خولیو تبر را رها نمیکند. درعوض، آن را در هوا میچرخاند، به این امید که تیغه تیز به گلوی نازک مرغ اصابت کند. تبر به هدف نمیخورد، اما موفق میشود یک سطل پلاستیکی را شکافته، آلونک را سوراخ کند و چالههایی را در زمین حفر کند.
کامیلیا : «تونیتو، کمک کن.»
تونیتو سعی می کند پیکا را به گوشه برساند. میگل به حمله اضافه میشود. سه نسل مرد در اطراف درخت لیمو و نیمکت پیکنیک هشت ضلعی میسازند، موهای نقرهای بلند خولیو مانند تبر در حال پرواز است. میگل بین نفس نفس زدنها میگوید: «میبینی؟ اونقدر هم آسون نیست.» خولیو آه میکشد و غرغر میکند، پرنده را فحش میدهد. ماریا گوش های استرلا را میپوشاند. استرلا دستش را کنار میزند. او میگوید: «فرار کن پیکا. بهشون نشون بده کی هستی.» کامیلیا در سکوت به خواهرش میپیوندد تا فرار پرنده زیرک را دنبال کند . هر چه باشد، او و پیکا، هر دو فقط در تلاش برای زنده ماندن هستند.
سپس خولیو نوک یک بال را میگیرد. عملیات متوقف میشود. همه تماشا میکنند که نسیم پر سفیدی رادر هوا شناور میکند و آن را بین خولیو و پیکا معلق نگه میدارد: خواستار صلح میان انسان و مرغ. کامیلیا از ظرافت این لحظه شگفت زده شده است. او میخواهد زمان بایستد و در این پیچ و تاب زمان که پر از خنده است زندگی کند، رها از گرانشی زندگی که او را پایین میکشد. او می خواهد شناور شود.
سپس باد متوقف میشود. پر میافتد. خولیو یورش میبرد. پیکا زیر ایوان شیرجه میزند . خولیو به تونیتو میگوید که زیر ایوان بخزد و او پرنده را بیاورد.
تونیتو می گوید: «نه.» برمیگردد تا برود. خولیو به ایوان اشاره میکند. تونیتو سرش را تکان میدهد.
تونیتو: «اون زیر موش هست.»
ماریا :«تو خونهی من موش نیست.»
خولیو: «تو یه مردی.»
تونیتو غر میزند، مسواک را به پدربزرگش میسپارد. چهار دست و پا می نشیند و سرش را به زیر ایوان میبرد.
تونیتو: «اوغ.»
کامیلیا: «من این کار رو انجام میدم.» که با نهای قاطع از طرف همه رو به رو میشود، به خصوص از سوی تونیتو و زن همسایه، که صحنه را از پنجره اتاق خوابش پیگیری میکند. اگر پسر به دنیا امده بود، آنها تا الان خوردن مرغ سرخ شده را جشن گرفته بودند.
خولیو میگوید: «برو.» تونیتو روی شکمش دراز میکشد و از آرنج و زانوهایش برای جلو رفتن زیر چوب قدیمی استفاده میکند. او به آنها میگوید که بوی کپک و کرم میآید. احساس میکند که عنکبوتی به سمت گردنش میخزد. کامیلیا میخواهد او را دختر بچه ترسو خطاب کند، اما فکر میکند که این کار کمکی به او نمیکند. در عوض تماشا میکند که تونیتو بیشتر و بیشتر میخزد و شکایت میکند که نمیتواند چیزی ببیند. میگل چراغ قوهای برای او میاندازد.
بالاخره فقط پاهای صندل پوشیده تونیتو بیرون آمد. به چراغ قوه لگد میزند و پرتوی زرد رنگ از میان شکافهای تخته ها میگذرد. پیکا جیغ خفهای می کشد. صدای کوبیده شدن سر به چوب و به دنبال آن فریادهایی نامفهوم شنیده میشود. پیکا میجهد به سمت آفتاب و پشت الونک میپیجد. تونیتو بیرون میپرد و دیوانه وار تارهای عنکبوت را از روی موهایش میکّند.
کامیلیا میگوید: «برو دنبالش.»
تونیتو میدود، سعی میکند از مرغ جلو بزند، پایش گیر میکند و سپس روی سطل پلاستیکی شکسته میافتد.
استرلا میگوید:«پایین بمون تونیتو، پایین بمان.»
کامیلیا:«خواهش میکنم.»
تونیتو :«هر دوتاتون دیوونهاید.» اما بلند میشود سینهاش را میتکاند و میپرد روی پیکا. مرغ پرواز میکند.
میگل: «شاید باید بالهاش رو میچیدیم.»
تونیتو : «شاید.»
پیکا وارد آغل سگ میشود. تونیتو سقف کوچکش را میگیرد و پناهگاهش را از روی زمین میکند. خولیو با تبر برافراشته به سمت او لنگ لنگان میدود. پیکا تکان نمیخورد. استرلا از ایوان بیرون میآید، به سرعت در حیاط میدوید و خود را روی پرنده میاندازد.
خولیو تبر را فرود میاورد.
چشمان استرلا بسته است. تیغه یک اینچ از سر او فاصله دارد، جایی که یک دسته از موهای سیاه را بریده است. کاملیا نمیتواند تشخیص دهد که آیا پوست هم به موهای بریده شده چسبیده است یا خیر. به سمت خواهرش میدود و تبر را به آن سو میاندازد و به دنبال خون میگردد.
خولیو میگوید: « الان کشته بودمت.»
استرلا چشمانش را باز میکند و لبخند میزند. خولیو نوهاش را در آغوش میگیرد. کامیلیا به آسمان نگاه میکند و از خدا تشکر میکند. خولیو میگوید: «بریم، تونیتو. حق با توعه. اینها همشون دیوونهان.» پدربزرگ و نوه از در کناری خارج میشوند.
پدر کامیلیا به مادرش کمک میکند تا از روی زمین، جایی که غش کردهبود، بلند شود. سپس استرلا را بلند میکند. کاملیا میبیند که استرلا میلرزد. خاک را از گونه خواهرش پاک میکند. کامیلیا میگوید: «بیا موهات رو درست کنیم.» او فکر نمیکرد خواهرش اینقدر جنگجو باشد. کمرش را نوازش میکند، پیشانیاش را میبوسد. استرلای پوست استخوان برای این دنیا زیادی کوچک است.
پیکا آنها را تا درون خانه دنبال میکند. کاملیا برمی گردد و در کنار حیوان خانگی خود زانو میزند. میگوید:«من بهت افتخار می کنم، پیکا.» پیکا غد غد میکند. کاملیا ادامه میدهد: «اما من هنوز باید تو رو بکشم.» پیکا دو بار قد قد میکند. کامیلیا متوجه میشود که یک قدقد یعنی بله، دو تا یعنی نه. پرنده باهوشیست. حیف خواهد شد.
کامیلیا از پنجره اتاق بیرون را نگاه میکند. ماه با زمین قایم باشک بازی میکند. او نمیتواند پشت بامهای کاشیکاری شده خانههای همسایه را ببیند. او نمیتواند بفهمد که چرا به خاطر مرغی که زمانی به او چشم داشته گریه میکند. با این حال، آقای رافائل او را مطمئن کرده که مرغ باید بمیرد. اصرار مادرش بر رفتار خانمانه را کنار بگذارد و این کار ناپسند را خودش به عهده بگیرد.
با پنجه پا، آرام از راهرو به آشپزخانه میرود. ساعت از نیمه شب گذشته و همه خوابند. در تاریکی، تکهای نان پیدا میکند و رویش را کره میمالد. پیکا هرگز به غذا دست رد نمیزند.
تبر به دیوار تکیه دادهشده است، تیغهاش کثیف است. آن را برمیدارد. سنگین است. از در ورودی آهسته بیرون میرود، تشکر میکند که لولای در راز او را حفظ میکنند.
هوای گرم در لباس خواب سفیدش میپیچد. در حیاط به دنبال پیکا میگردد. چراغ قوه هنوز زیر ایوان است و از آنجایی که موش آنجا هست، تصمیم میگیرد که برش ندارد. در عوض، برای دیدن به ستارهها اعتماد میکند، به پشت آلونک نگاه میکند و یک چنگک زنگ زده میبند. زیر بوتهها چیزی جز خاک و سنگریزه نیست. در نهایت، او سر خود را به داخل آغل سگ فرو میبرد. مرغ چشمش را باز میکند. میگوید: «میدونی چرا اینجام، این تنها راهه.» و لبهاش را گاز میگیرد.
او پیکا را با نان کرهای بیرون میکشد و او را به سمت کنده درختی در حصار پشتی میبرد.
اسلحه را از دید پیکا دور نگه میدارد و طعمه را در وسط کنده قرار میدهد. پیکا گردنش را برای نوک زدن جلو میآورد. کاملیا تبر را بلند میکند. او هرگز چیزی بزرگتر از سوسک را نکشته است، نگه داشتن تبر بالای سرش باعث میشود که رعد و برق در رگهایش به جریان درآید. او میلرزد. پیکا مرغ اوست، جوجه زردی که از دستش برنج میخورد، که هنوز با سرش به کامیلیا سلام میکند. شاید باید بگذارد زندگی کند. شاید فیدل ارزشش را نداشته باشد.
کاملیا روی زمین سرد میافتد. پشت خود را به کنده درخت تکیه داده است، گربه ای را تماشا میکند که در امتداد بالای حصار راه میرود. او کاملاً تعادلش را حفظ کرده است. میداند که هیچ چیز خوبی در هر دو طرف در انتظار او نیست.
پرنده به نوک زدن به نان کرهای ادامه میدهد. تقریباً همهاش را خورده و زمان زیادی باقی نمانده است.
کاملیا خودش را بالا میکشد. دیگران میگویند او را برای یک وعده مهمانی کشتهاند، سر تکان میدهند نوچ نوچ میکنند. اما او اینطور فکر نمیکند. او پیکای خود را قربانی میکند تا خانواده اش دور یک میز جمع شوند. آنها شوخی خواهند کرد و خواهند خندید. و کامیلیا این شادی را بیشتر از یک بشقاب مرغ ترد خواهد چشید. فیدل همیشه نمی تواند برنده شود. گاهی اوقات آنها نیز نیاز به پیروزی دارند.
یک بار دیگر پرهای شکلاتی پیکا را نوازش میکند. تبر قرمز را بالا میگیرد و شجاعتش را در خود جمع میکند و به خود میگوید پیکا فقط یک مرغ است. او فقط یک مرغ است.
وقتی پیکا گردنش را دراز میکند تا به آخرین تکه نان کرهای برسد، کامیلیا تیغهاش را به زمین فرود میاورد. خون روی لباس خواب سفیدش میپاشد. بوی شیرین عرق بچه و عطر نرگس دماغش را پر میکند. قلبش از شدت تپش میخواهد از دهانش بیرون بیاید. تبر را رها میکند. به صدای برخوردش به زمین گوش میدهد. با دستان رنگ پریدهاش دهانش را میپوشاند. آب دهانش را قورت میدهد. بدن بی سر پیکا از کنده دور میشود و در دایرههای کوچکی دور خود میچرخد. با آهنگ صدای جیرجیرکها برای اخرین بار میرقصد: آخرین رقص بدون سر.