Fiction
Thousand Languages Issue 3
جی دی اسکات - طوفان ماه
Mohadeseh Mousazadeh Miandehiهواشناسان همیشه درباره ی انواع جدیدی از فجایع طبیعی یا پدیده های جوی صحبت می کردند. برف ماگدون[1]، نوریستر[2]، سَووِستر[3]، ال نینیو[4]، ال نینیا[5]، و خویشاوندانشان از این دست بودند. زمانی ساحلی وجود داشت که قبل از لرزه ی غول آسا به آنجا می رفتیم. تابستان گل گدازه بود که تمام لاله ها مردند. ما، هم اَبَرانفجار پیدایش و هم ویرانی هجرت را تاب آوردیم. پاییز نارضایتی[6] آنقدر ها بد نبود— حتی به نظر من تا حدی آرام هم بود—آن طور که سطح منجمد همه ی دریاچه سرخ زنگاری بود و حلزون های شب تاب زیر سطح سرخ-یخ زیبا به نظر می رسیدند. اما وقتی یادت می آید که چند تا بچه مردند، خب، احتمالا می توان در مورد نظرم قدری تامل کرد.
فصل طوفان است و من افسرده ام. تقریبا همیشه افسرده ام که البته این مساله کمتر به سامانه های طوفانی و بیشتر به این مساله ربط دارد که هرگز حتی یک بار در زندگی ام سرخوشی یا انگیزه ای بالاتر از بعضی غرایز اولیه که مرا به سمت "نمردن" سوق دهد، تجربه نکرده ام. این خودش یک جور فاجعه ی طبیعی است. بعضی از قرص های مسکنی که برای تسکین درد عصب کشی دندانم می خوردم، شاید یک بار من را به سرخوشی نزدیک کرد. به قدر کافی تهییج نشده بودم تا برای پنجره ها تخته ی چندلا بخرم، یا حتی به پر کردن وان حمام فکر کنم. طوفان خواهد آمد و من آماده نخواهم بود. بهرحال زمانش می رسد، و من تاب خواهم آورد و ادامه خواهم داد.
دوست پسرم خانه بود، روی تخت دراز کشیده بود و از رادیو-ساعت قدیمی به رادیو ملی گوش می داد. من در آشپزخانه بودم و از این همه قاشقی که در سینک بود، آشفته بودم و به نحوی سطوح نقره ای محدب اندوهم را بزرگنمایی می کردند. یکی از آنها را رو به نور گرفتم. مقعر بود؟ اینکه نمیتوانستم جهت قوس ها را به خاطر بیاورم حالم را بدتر کرد.
هفته ها است که آشپزی نکرده ام، بیشتر با ماست یونانی تک نفره زنده مانده ام، اما وقتی که استریتا[7] خانه است، همیشه رستوران جدیدی را از یلپ[8] انتخاب می کنم. او بیشتر زمانش را در "محل حفاری" می گذراند که این هم دلیل مضاعفی بر یاس و دلسردی ام است. هر دوی ما آدم های مستقلی هستیم، اما من گاهی نیاز دارم که فقط با او در یک اتاق بنشینم، و به یاد بیاورم که ما عاشق هم هستیم و می خواهیم نزدیک هم باشیم. از نظر اهمیت دادن به موجود زنده ای دیگر، انسانها جاه طلبند. همانطور که با ظروف کبره بسته سرو کله می زدم، تنها گیاهم را با ته مانده ی یخ در فنجانی که دم دستم بود، تغذیه کردم. مثل پتوس می توانم با حداقل ها ادامه بدهم و تمام تلاشم را بکنم تا رشد کنم، اما گاهی به نور نیاز دارم، حتی اگر مصنوعی باشد. گاهی نیاز دارم تا در ملاعام رو در روی او، پشت پیشخوان غذاخوری سه و نیم ستاره ای بنشینم تا بتوانم تنها نبودنم را برای دنیا به نمایش بگذارم.
دوست پسرم، درخواست کرد "می تونی شیر آب رو ببندی؟" البته با لحن ناخوشایندی نگفت. یک هواشناس دارد حرف می زند، و هی عبارت "طوفان ماه" را تکرار می کند. از دوست پسرم پرسیدم که می داند طوفان چیست و او گفت، "تغییر ناگهانی هوا که همراه با باد زیاد و شدیده"، اما این به نظرم تعریف درستی نبود. دوست پسرم باستانشناس است که به نوعی کارش کاملا متفاوت از کار یک هواشناس است. بیشتر با استخوان سرو کارد دارد تا آسمان. بیشتر زمین تا ستاره ها. بیشتر خاک تا هوا و دریا.
استریتا از من پرسید که آیا می دانم ماه چیست و چون سوالش شبیه به یک سوال انحرافی بود، جوابش را ندادم. خودش را مثل یک گربه ی نژاد رگدال در سراسر تخت پهن کرده است، رکابی نیلی ای که من به او هدیه داده بودم به تن دارد، اگرچه به دلایلی هوا برای پوشیدن رکابی زیادی سرد است. آیا کولر پنجره ای مان قصد دارد برای یک بار هم که شده کارش را درست انجام دهد؟ فکر می کنم که پر از موهای فشرده ی گربه است و عاقبت آتش بگیرد. مچ دست های استریتا زیر گردنش است، و زیر بغل های پر مویش نمایان است، و اگرچه با دیدن چنین چیزی هیچ وقت تحریک نمی شدم، این بار اما تحریک شدم. به سمتش سریدم، با خزیدن روی تخت، از پهنا روی شکمش قرار گرفتم، تا با بدن هایمان شکلی شبیه به چلیپا بسازیم.
با صدایی کمی سرخوشانه گفت "داری چکار می کنی؟"
"نمی دونم". می توانم بوی ترش و شیرین بدنش را استشمام کنم، و بعد، با فهم اینکه می توانم هر جنبه از آپارتمان یک خوابه مان را از روی بو تشخیص بدهم، بوهای دیگر هم به سراغم می آیند. بوی ترش و شیرین کیسه زباله با رایحه ی اسطوخودوس که از در آپارتمان آویزان است. بوی شمع با عطر کتان، مدفوع گربه، و بوی چیزهایی که معتقدم به هیچ چیز یا هیچ کسی تعلق ندارد و از آپارتمان کهنه به جا مانده است، را هم استشمام می کنم. تمام این بوهای بی اهمیت.
گفتم، "گاهی فکر می کنم که مجنون ام".
استریتا تکرار کرد، "مجنون". "این یه واژه ی قدیمیه. مثل ماه زده. می دونی که معتقد بودند ماه باعث جنون میشه؟ همینطور دلیل صرع."
در حالی که زیر بغلش را می بوسم می گویم، "این رو همه می دونن".
بوسه ی من باعث قلقلکش شد و بعد زد زیر خنده، و سایمون از همان جایی که اغلب گربه ها از آنجا پیدایشان می شود، پیدایش شد تا کنجکاوی کند. آن ظهور ناگهانی روی تخت با یک جهش فرز. استریتا را، صاحبش را، بو کشید تا مطمئن شود که مشکلی وجود ندارد و استریتا برای اطمینانِ مجدد، نوازشش کرد.
غلت خوردم و روی تن استریتا خزیدم، تغییر مکان دادم تا گوشی ام را از جیب تنگ شلوار جین ام بیرون بکشم.
"چهل و سه درصد اکسیژن، بیست درصد سیلیسیوم، نوزده درصد منیزیم، ده درصد آهن، سه درصد کلسیم..." از روی صفحه نمایش لیست کردم.
"چی؟"
"ماه. ازم پرسیدی ماه چیه".
استریتا گفت "این ازون جواب های استریتاییه". "من می خواستم که تو جواب بدی".
در حالی که از این پهلو به آن پهلو می شوم تا گوشی را به سر جایش برگردانم، یک لحظه فکر کردم. "ماه ترکیبی از کلی اقیانوسه. یه عالم اقیانوس خالی که با خیالات آدم هایی که جرات جستجو داشتن، تسخیر شده ان".
مطمئن نبودم که استریتا راضی شده باشد. مطمئن نبودم که حتی خودم راضی شده باشم.
اضافه کردم، "فکر می کنم که طوفان شبیه یه باد موسمی یا سونامی باشه".
"هر کدومِ این دوتا چیزهای متفاوتی هستن".
"پس طوفان ماه چیه؟"
شاپرک بزرگی عرض اتاق را بال زد، و سایمون دنبالش کرد. شاپرک چه رنگی است؟ اینکه نمی دانم چطور یک رنگ را نام گذاری کنم اذیتم می کند. تلاش کردم تا به جوابی فکر کنم، البته نه برای گفتن به کسی. رنگِ جلبک روی سطح برکه. یک زمین بازی فوتبال. این نقشه ی قدیمی جهان از کلاس جغرافی پایه پنجم ام—و تخته ی غیر سیاه—بیشتر کپک تا هرچیز دیگر. شاپرک روی شیشه ی بلندترین پنجره مان که تا بی کران ادامه داشت فرود آمد، رنگِ بالهایش با افقِ در دور دست آمیخته.
استریتا در حالی که به پنجره، که به طور واضح سبز بود، اشاره می کرد، گفت، "آسمون موقع گردباد". کمی آزرده شدم و فراموش کردم که درباره ی چه چیزی حرف می زدیم—که درباره ی چه چیزی قرار بود حرف بزنیم.
گفتم، "نمی دونم". "فکر می کنم که گردباد تو راه باشه. هشداری ندادند". آسمانِ سبزِ شاپرکی باعث شد که همزمان احساس آرامش و گرسنگی بکنم، اما ترس هرگز. گفتم، "بیا بریم صبحونه بخوریم".
*
بیرون با خنکای مطبوعی که تا هفتاد درجه ی فارنهایت می رسد، از ما پذیرایی می کند. علی رغم اینکه ماه جولای است، هوا احساس خشکی زمستان را دارد، و هر دو ژاکت های کلاهدار هماهنگی به رنگ تنها گیاه من پوشیده ایم. به پاتوق صبحانه مان می رویم، اگرچه طی دوسال فقط سه بار به آنجا رفته بودیم. جایی را می خواهم که کسی به جای خوش آمدید، اولین بارتان است که به اینجا می آیید؟ بگوید سلااام (با سه تا ا). کسی را می خواهم که سفارش هایمان را به یاد بیاورد، با اینکه هیچ وقت نمی توانستم تصمیم بگیرم و استریتا هم همیشه چیزی از قسمت غذاهای ویژه ی روز انتخاب می کرد، با اینکه بخش ویژه ی روز هیچ وقت عوض نمی شد.
پیشخدمت با اشاره به طوفان ماه گفت "آشپزخونه ساعت یازده بسته می شه، پسرها". دخترک پرسید که آیا اولین باری است که به آنجا می رویم. و اینکه درباره ی ماه چه می دانیم.
دوست پسرم گفت، "یه کم کروم، تیتانیوم، و منگنز".
با اینکه مطمئن نبودم که مِریا[9] تلفظ می شود یا شبیه جولی اندروز [10] گفتم، "ماریا، ماریا". آن را بیشتر شبیه مارس[11] یا طوری که مادرم جای سوختگی [12]روی بازویم را که از یک آتش سوزی در دوران کودکی ام به جا مانده بود، توصیف می کرد، ادا کردم. و بعد اضافه کردم "به معنی دریاهای روی ماهه".
پیشخدمت جواب داد "همه اینو می دونن".
استریتا به تابلو گچی که به جای منو استفاده می شود، نگاه می کند و می گوید "من مرغ سرخ شده ی بندیکت می خورم".
از گارسون پرسیدم، "کجا می رید؟" "ما هم باید بریم؟"
طوری که انگار جواب هر دو سوال به سادگی بله باشد، سر تکان داد. گفت، "پنکیک بلوبری" و پشتش را به من کرد. گره روبان پیشبندش شبیه بالهای شاپرک بود.
پاتوقِ صبحانه تقریبا خالی است. زنی پشت پیشخوان، تنها میموسا می نوشد. کم بودن مشتری ها باعث می شود تا احساس کنم آماده نیستم، مثل هر باری که موقع هشدار طوفان می روم تا گیتورید[13] یا خاک گربه بخرم و می بینم تمام قفسه ها از آب و تخم مرغ خالی شده اند. به من این احساس را می دهد که تمام انسان ها به جز من به کیهانی متصل اند، که این احساس خودش می تواند یکی از عوارض چیزی باشد که به من گفته شده عدم تعادل شدید شیمیایی در مغزم است.
آیا شدت چیزها را اشتباه می سنجم؟ یا بقیه یک بعد از ظهر طوفانی دیگر یا بارندگی شدید را بیش از اندازه جدی گرفته اند؟ یک طوفان است؟ یک گردباد؟ طوفان ماه چیست؟ آیا به اندازه ی کافی گیتورید سبز در خانه داریم؟
غذایمان زود حاضر می شود. دلم می خواهد که استریتا درباره ی آینده مان از من بپرسد، یا حتی به من پیشنهاد ازدواج دهد، اما استریتا از آن آدم ها نیست، به جای آن دهان آدمک روی پنکیک را که از بیکن است یکجا می خورم. بلوبری هایی که جای چشم های آدمک هستند، به طرز ناخوشایندی گرم اند.
پرسیدم "اخبار چی می گفت؟" اما استریتا فقط شانه بالا انداخت.
گفت "مگه همه ی بلایا مثل هم نیستن". "یا زنده می مونی یا نمی مونی".
همیشه اینقدر شجاع بود؟ یا از ترس اینکه چه اتفاقی قرار است بیافتد دفاعی تخس بازی در می آورد. من اغلب ازین حرفها می زدم اما از زبان او بی احساس تر به نظر می رسد. فکر می کنم که هر دوی ما بزرگتر از آن هستیم که آن نوع آسیب ناپذیری ای را که ظاهرا مختص بچه ها است، تجسم کنیم. آیا مثل سرماخوردگیِ مسری به یاس من مبتلا شده بود؟ مطمئن نیستم، اما نظرش باعث شد احساس کنم که تمام تعادل رابطه مان دگرگون شده است. شاید من باید به او پیشنهاد ازدواج بدهم.
وقتی که غذایمان را تمام می کنیم تمام کارکنان رفته اند، بنابراین ما فقط یک بیست دلاری می گذاریم روی میز و می رویم. من هم نمکدان و هم فلفلدان را به امید اینکه باد اسکناس را نبرد روی آن می گذارم. یادداشت چسبانی روی در ورودی است که از ما می خواهد تا در را قفل کنیم و مطمئن شویم که کلید را زیر گلدانی که روی آن یک سری جادوگر و شاپرک نقاشی شده بود، بگذاریم.
استریتا هیچ حرفی درباره ی هفت پاکت مک دونالدی که زیر صندلی شاگرد هندا سیویک[14] من بود نمی زند. هیچ وقت نمی زد. از ظهر گذشته است اما آسمان شبیه دم غروب است. شیشه پنجره را پایین می کشد و هیچ آدمی، هیچ ماشینی آن اطراف نیست. دماسنج ماشین الان دیگر دهه ی شصت درجه را نشان می دهد. شبیه پاییز است و من حتی بدنم را با خیال کدوهای برشکاری شده و لاته ی کدوحلوایی گول می زنم و به هیجان می آورم، اما می دانم که هنوز چندماهی تا پاییز مانده و ناگهان با خیال پردازی درباره ی هالووین غمگین می شوم. در مسیرمان به سمت خانه، از جلوی یک فروشگاه لباس های خاص می گذریم و یک لباس جادوگری پشت ویترین است. پیش از این هیچ وقت متوجه این فروشگاه نشده بودم. با خودم فکر می کنم که آیا تمام طول سال آنجا بود. در مدتی که چراغ راهنمایی قرمز است و جلوی فروشگاه توقف کرده ام، به هلال های درخشنده ی ماه سبزرنگ که ردای جادوگر را آراسته اند دقیق تر می شوم. مثل جلبک. مثل برگ ها. مثل گردبادهایی که بر نقشه ای از جهان فرود می آمدند. مثل ایالتی در کشوری در نقشه ای از جهان که در آن فقط دو عاشق دوام می آورند.
رادیو می گوید که مقصد طوفان ماه فقط ایالت ما خواهد بود و اینکه همه در بزرگراه های میان ایالتی یا همان جاده های ایالتی، هستند. گستاخانه است که می گوید همه در حالی که ما تخلیه نکرده ایم. آیا ما هم بخشی از کیهان نیستیم؟ رادیو می گوید که قبل از فرا رسیدن شب همه ی پشتیبانی ها انجام خوهد شد، اما پیش بینی می کند که تا آن موقع همه تخلیه کرده باشند. هرکسی که تخلیه کند، از طوفان ماه جان سالم به در می برد. تصور جا ماندن، باعث شد که دلم پیچ بخورد.
گوشی هایمان هم زمان می لرزند. هشدار هواشناسی. از آسمان پرتو های سوسوزن قرمز می آید، آژیرها پشت هم تکرار می شوند. منبع آژیرها مشخص نیست، اما سرخی و صدای آژیر همه چیز را در بر گرفته است.
استریتا گفت "شاید بهتر شد که موندیم". متوجه می شوم که دارد به علامت زرد رنگ باک بنزین روی داشبورد نگاه می کند. من حتی متوجه آن هم نشده بودم، اما می توانم قضاوت را در چشمهایش احساس کنم. آخرین باری که بنزین زدم کی بود؟
گفتم "درسته". علی رغم پیشینه ی استخدام افتضاحم، دلیل خالی بودن باک این نیست که پول نداشتم. بیشتر به خاطر این است که بعضی روزها حتی انجام این کارهای ساده هم غیر ممکن به نظر می رسد.
*
در خانه در گوگل جستجو می کنم. جدول های اطلاعاتی از پناهگاهای ماه اطراف شهر پیدا می کنم که بیشترشان زیر ساختمان دبیرستان ها یا گلخانه های متروک ساخته شده اند. کمی از دست استریتا ناراحت می شوم و این را آشکارا نشان می دهم. "تو باید درباره ی هر چیزی که زیرِ زمینه بدونی".
استریتا از روی تشک می گوید، "هنوز هم می تونیم بریم اگه تو دوست داشته باشی"، اما به جای رفتن، به طرف او و به بالای تشک می خزم و بینی ام را در زیر بغل اش فرو می برم. سایمون روی میز پاتختی کنار تخت چمبره زده است و شبیه به توپ فوتبال به نظر می رسد. هرسال می گفتند که طوفان می آید و هر سال از نزدیکی ما رد می شد. بیشتر شانس بود تا چیزی دیگر اما من در ذهنم آن را تبدیل به یک رسم کرده بودم. اگر به خودم می قبولاندم که این جهان قوانینی دارد، می توانستم آرامش خودم را حفظ کنم. وقتی موفق شدم تا جیغ آژیرها را در گوشهایم به صدای برفک تبدیل کنم، احساس یک یوگی یا راهب را داشتم.
درباره ی پاتوق صبحانه ناراحت هستم—چطور هیچ کس اسممان را نمی دانست—یا سفارش های مورد علاقه مان را. با خودم فکر می کنم که چند نفر سوار ماشین خود شده اند. چقدر آدم، در همین لحظه، داخل ماشین نشسته اند. با آن دیگریِ مهمشان و بچه ها و حیوانات خانگی شان در ماشین نشسته اند و به گلچینی از موزیک گوش می دهند و در صندلی عقب گیم بویز[15] بازی می کنند. بودن در کنار کسی که دوستش داری، در هنگام فاجعه آرامشبخش است. آنهایی که ماشین ندارند چه؟ آیا آنها به پناهگاه های ماه رفته اند؟ کنار معشوقشان زیر پتوهای امداد خوابیده اند؟ بیشتر نگران غریبه های ناشناس هستم تا خودم. همه رفته اند. انگار ما تنها کسانی هستیم که اقدامی نکرده ایم، تنها کسانی که در ایالت باقی مانده ایم، در حالی که طوفان ماه آماده شده است تا مثل توپ های فوتبال کیهانی فرود بیاید.
کمی بیشتر در گوگل جستجو می کنم. ظاهرا، در صورتی که تصمیم گرفته باشی موقع طوفان ماه خانه بمانی، اگر تمام پنجره ها را ببندی و آنها را با فویل آلومینیومی بپوشانی و به هیچ وجه مستقیم به ماه نگاه نکنی، خیلی بیشتردر امان هستی.
سایمون سرفه می کند. چیزی شبیه به تافی شکلاتی استفراغ شده ای از کنار پاتختی به طرف زمین سر می خورد. چیز سبز شُلی به استفراغش چسبیده است: باقی مانده ی بالها.
استریتا دارد شکلات تلخ می خورد. شبیه به زمین است. می گوید، "منگنز". "مثل ماه". شک دارم که شکلات حاوی منگنز باشد، اما به قدری از گشتن دنبال فویل آلومینیومی در کشوهای آشپزخانه کلافه ام که به حرفش اهمیت نمی دهم. به چاقوی قدیمی ای که اغلب برای باز کردن بسته های آمازون ازش استفاده می کنم دست می کشم و برای لحظه ای به فرو بردن آن در بدنم فکر می کنم، اما وقتی که می بینم نمی دانم بهترین جا برای فرو بردن چاقو در بدنم کجاست، کاملا به خودم می آیم، و بیشتر دلم می خواهد گریه کنم، اما نمی خواهم جلوی سایمون گریه کنم، چون گربه ها این جور چیزها به یادشان می ماند، پس به جایش شروع می کنم به شستن قاشق ها. فویل آلومینیوم مان تمام شده است، و در نهایت متوجه می شوم که گربه دارد من را برای ناتوانی ام در رفتار کردن مثل یک انسان بالغ کارآمد و طبیعی قضاوت می کند. آیا قاشق های ما آلومینیومی هستند؟ آیا می توانیم آنها را با چسب به پنجره ها بچسبانیم؟
دوست پسرم آرام زمزمه می کند "چی لازم داری؟"، انگار سرانجام متوجه بیچارگی من شده است.
می گویم "یه چیزی مثل سطح ماه". جوابم مرموز از تر چیزی بود که قصد داشتم.
گفت، "باشه". "اما اگه قراره بریم فروشگاه، شاید بتونیم بنزین بزنیم، و اگه بنزین بزنیم، شاید بتونیم بریم به یه پناهگاه یا ایالت دیگه". می آید پشتم. در حالی که من لیوانی که شیر و ماچا[16] روی آن ماسیده است را می سابم، چانه اش را روی شانه ام می گذارد. توی گوشم پچ پچ می کند، "فقط داشتم سعی می کردم کاری رو بکنم که برات کم استرس تره، اما حتی اگه هیچ اتفاقی هم نیافته، فکر کنم که تلاش برای فرار بهتر از انتظار کشیدن برای فاجعه اس". هم این دعوتش به کاری کردن و هم مورمور شدن از صدای آهسته اش را دوست دارم. این نسخه ای از او است که عاشقش هستم: آن نسخه ای که کمی ترس نشان می دهد. آن نسخه ای که موقع بحران محتاط می شود. نسخه ای که من را از بدترینِ خود ام دوباره و دوباره و دوباره نجات می دهد.
برای رفتن به یک ایالت دیگر احتمالا خیلی دیر شده است، اما حداقل دوست پسرم دارد استخوانی به من تعارف می کند و از آنجایی که باستانشناس است، کارش پسندیده است.
استریتا سایمون را در باکس حمل گربه قرار می دهد و روی صندلی عقب می گذارد. پاکت های قهوه ای خالی را در سطل زباله ای که در ورودی خانه قرار دارد، می اندازد تا فضای بیشتری برای پاهایش در صندلی شاگرد داشته باشد. سه تا ساندویچ کره ی بادام زمینی و مربای انگور برمی دارد. آسمانِ بیرون از تاریک-روشنِ غروب به ارغوانی گراییده است. دیگر ماه معلوم است. همیشه اینطور بود؟ آیا یک جور ماه گرفتگی در کار است؟ مقارنه ی اجرام آسمانی؟ حتی معنای این واژگان را هم کاملا نمی دانم. در واقع هیچ چیز نمی دانم. برای یک لحظه، آرزو می کنم که کاش با یک هواشناس در رابطه بودم. ماه، یک غریبه، بیرون آمده است و دوستش ندارم. بافتش متفاوت به نظر به می رسد، مثل یک توپ فوتبال، یا مردمک چشم یک جور حشره ی بالدار. پوشیده از هزار عدسی کوچک یا شش ضلعی. هوا عین زمستان است. ژاکت کلاهدارم کافی نیست. دماسنج سی درجه را نشان می دهد. می توانم رد نفسم را ببینم و همه ی خیالاتی که برای پاییز در سر داشتم، می میرند.
به طرف پمپ بنزینی که تنها پنج بلوک با آپارتمان ما فاصله دارد، می رانم. حوالی بلوک سوم، بنزین ماشینم تمام می شود و استریتا می گوید که پایم را از روی ترمز بردارم و اجازه دهم تا ماشین به نرمی از میان خیابان های خالی با دنده ی خلاص براند. هیچ انسانی. هیچ صدایی. فقط هوا و زمین و آسمان. وسط منطقه ای با تراکم بالای جمعیتی هستیم—بله—درست است، اما تا کیلومتر ها پمپ بنزین دیگری این اطراف نیست. وقتی که نهایتا جلوی یک پمپ می رسیم، ترمز می گیرم.
گاهی وقت ها، برای گرفتن شکلات اسنیکرز[17] یا بلیط بخت آزمایی یا وقتی که فراموش می کردم که غذای گربه تمام شده، برای خرید میومیکس[18] برای سایمون به این پمپ بنزین می رفتم. البته هفته ی قبل تر، خودِ پمپ بنزین—حداقل بخش خواروبارفروشی آن که می شد راحت ازش خرید کرد، کاملا سوخت. از آن چیزی باقی نمانده جز پوسته ای زغال، یک نا راحتی. غداخوریِ طبق نظرسنجی یلپ—دوستاره ای پایین خیابان است که آنجا شایعاتی شنیدم درباره ی اینکه یکی از کارکنان پمپ بنزین با سیگار روشن روی لبش در کابین انبار خوابش برده بود. آگهی های فوت را به دنبال اسمی که شاید یکی از پمپ بنزین ها را به یادم بیاورد خوانده بودم، اما چیزی پیدا نکرده بودم.
اگرچه که ساختمان از بین رفته است، چهار پمپ با صفحه نمایش های دیجیتال که به رنگ قرمز می درخشند، سرجایشان هستند. مضطرب ام و وقتی که کارت اعتباری ام را وارد می کنم، صفحه نمایش از من سوالات زیادی می پرسد. کدپستی. چهار رقم آخر شماره ی تامین اجتماعی. نام اولین حیوان خانگی. اولین عشق. روز تولد. روز مرگ. نام گربه ام. نمی توانم سر در بیاورم که چطور حروف را روی صفحه ی اعداد هجی کنم، بنابراین رو به شکاف قرارگیری کارت اعتباری زمزمه می کنم "سایمون" و بعد اضافه می کنم "البته راستش گربه ی من نیست".
خطایی روی صفحه ی نمایش ظاهر می شود. می گوید که به یکی از کارکنان داخل ساختمان مراجعه کنید. کارکنانی در کار نیست چرا که داخل ساختمانی هم وجود ندارد. به پوسته ی سیمانی سوخته ای که زمانی شکل یک صدف [19]بود خیره می شوم. به تمام آبنبات های توئیزلرز[20] و اسنک پیاز حلقه ای فانیونز[21] خاکستر شده فکر می کنم. من باید فقط کمی بنزین برای خودمان پیدا کنم. باید شستن قاشق ها را تمام می کردم، درست آنطور که یک آدم بالغ مفید عمل می کرد. باید کسی می شدم که استریتا بتواند بیش از آنکه به او ترحم کند دوستش بدارد. باید رزومه ام را بروز می کردم و به پارچه فروشی جوآن میرفتم و پارچه می خریدم تا با آن پرده بدوزم، همان کاری که شانزده ماه پیش به خودم قول داده بودم که انجام دهم. باید آن بزرگترین پنجره را می پوشاندم، و آنوقت دنیا مال من می شد.
آهسته می گویم، "لعنتی"، اما استریتا دیگر از پشت شیشه به سمت من چرخیده و شیشه را پایین داده است، درست سر وقت.
"چی شده؟"
"جنون بر من چیره شده". سعی می کنم با مزه باشم، در حالی که تمام آن چیزی که می خواهم این است که روی جدول بنشینم و گریه کنم. "کارت اعتباری داری؟"
می گوید، "می دونی که فقط پول نقد همرامه". می دانستم، اما فراموش کرده بودم، همانطور که همیشه موقع اضطراب فراموشکار می شوم. به آرامی شروع می کنم کلمه ی "کورتیزول" را بر وزن موسیقی متن فیلم مرد عنکبوتی خواندن. کورت-ی-زول، کورت-ی-زول.
یک شاپرکِ ماه روی نازل بنزین فرود می آید. شبیه به یک فلش است که رو به بالا اشاره دارد، یا حتی سر آلت تناسلی استریتا. مبهوتِ آسمان، سرم را می چرخانم. سقف پمپ بنزین به شکل یک دایره زنگ زده و پوسیده است و من نمایی سبز از همه چیز دارم. مثل نگاه کردن با یک زیبابین[22] است، یا آن باری که من و استریتا در وان حمام کمی اسید زده بودیم. در آن آب گرم همدیگر را بغل کرده بودیم، خیره به سقف کنیتکس حمام، و هم عقیده بودیم که بافت سفید سقف همانطور که طرح ها در نظر ما می رقصیدند حالتی روحانی داشت.
آسمان بیشتر از اینها است. گسترده تر از گسترده؛ اجرام آسمانی به نوسان درآمده اند؛ ستاره ها بزرگتر شده اند، دور و نزدیک. مثل خمیر بازی، همگی از سوراخ زنگ زدگی پمپ بنزین همدیگر را هل می دهند و یکدفعه جلو می آیند. تحت تاثیر قرار گرفته ام. این موضوع من را آنطور که دوست دارم تحت تاثیر قرار می دهد. بال و بلور برف . شاپرک ها همه جا هستند. علاوه بر دو مرد جوان و یک گربه، این تنها نشانه ی حیات است. ما تنها دونفرِ جا مانده در ایالت هستیم، و این وضعیت رابطه ی ماست. ماه دارد مثل روبانی که تار و پودش از هم باز می شود، بزرگتر می شود.
استریتا ناگهان از کنارم می گوید، "باید بریم". اضافه می کند، "یه گالن رها شده پیدا کردم و باهاش بنزین زدم". "باید کافی باشه". انگشتانش فرورفتگی قاشقی دستم را نوازش می کند.
می پرسم "کافیه؟" زمان متفاوت شده است. می گویم، "نه، بمون" اما دیگر مطمئن نیستم که با کی یا چی حرف می زنم. آیا تنها هستم— قمری که دور هیچ می چرخد؟
سایمون جایی در پس زمینه میو میو می کند. صدای جرنگ جرنگ خفیفی مثل تبلیغ رادیویی ای از دوران کودکی ام، یا جعبه ی موسیقی که یک وقتی داشتم پخش می شود. موسیقی متن فراموش شده ی یک جور انیمیشن که فقط با ضبط ویدئویی بی مجوز به جا مانده است. صدای سایمون از گرانشی پایین به سمتم می آید و دورتر می شود. پوستم انگار آتش گرفته است: کولر پنجره ای عاقبت آتش می گیرد. بخش هایی از من حس مداد شمعی را دارد. ملایم ترین طیف رنگ سبز.
چیزی کف دستم را می فشارد. طاق نمای پمپ بنزین محو شده است. چشمانم به آسمان دوخته است. به جز ماه چیزی نیست. در دوردست صدای موتور ماشینی ریپ می زند، چیزی دوباره حرکت می کند. چرخ ها. توپ های فوتبال. شش ضلعی ها. ابدیتِ چشم یک شاپرک ماه. بوی لاستیک سوخته. پوست سرما سوخته ی من. دور تا دور من آسمان با سرعت شروع به حرکت می کند، نا آشنا و تاریک.
[1] . برفماگدون برساخته از برف و آرماگدون اشاره به وضعیت آب و هوایی دارد که در آن بارش برف شدید زندگی عادی را مختل می کند و وضعیتی کمابیش آخر الزمانی به بار می آورد.
[2]. طوفانهایی که در امتداد ساحل شرقی ایالات متحده آمریکا، کانادا، و غرب اقیانوس اطلس شمالی رخ میدهند. به دلیل اینکه این طوفانها از سمت شمال شرق میآیند، به این نام معروف شدهاند.
[3] . طوفان و باد شدیدی که از طرف جنوب غربی می وزد.
[4]. ال نینو رخداد اقلیمی است که هر دو تا هفت سال باعث تغییرات آب و هوایی برجسته ای مثل سیلاب، خشک سالی، و قطحی در بخش های وسیعی از کره ی زمین می شود.
[5] . وضعیتی است که در قسمت مرکزی و شرقی استوایی اقیانوس آرام، آب سردتر از حالت طبیعی میشود. لانینا تقریباً متضاد النینو است. لانینا در هر سه تا هفت سال اتفاق میافتد و به واسطه ی آن درجه حرارت آب دریا سرد میشود. این پدیده حاصل تغییر اختلاف فشار منطقه است و اجازه می دهد سطح آبهای اقیانوس در قسمت شرقی سردتر از حالت معمول شود و در قسمتهای حاره غربی گرمتر از حالت عادی گسترش یابد. علل ایجاد لانینا برعکس عواملی است که در ایجاد النینو مؤثر هستند.
[6] . اشاره دارد به عبارت، Winter of discontent، زمستان نارضایتی، که ویلیام شکسپیر اولین بار آن را در نمایشنامه ی ریچارد سوم به معنای به پایان رسیدن دوران سختی و بدبختی استفاده کرد. بعد از آن، این ترکیب بارها به دوره های مختلف بدبختی در تاریخ اطلاق شده و می شود.
[7] . Strata
[8] . Yelp نام اپلیکیشنی است که امکان انتخاب کافه و رستوران و سفارش غذا از آنها را فراهم می سازد.
[9] . Mare مادیان. نویسنده در اینجا بین چند واژه جناس تام و ناقص برقرار کرده است.
[10] . اشاره به شخصیت ماریا با بازی جولی اندروز در فیلم آوای موسیقی که در ایران با نام اشکها و لبخندها دوبله و پخش شده است.
[11] Mars نام لاتین سیاره ی مریخ.
[12] . Mar، مار، در انگلیسی به جای زخم یا سوختگی گفته می شود.
[13] . Gatorade نوشیدنی غیرگازدار محبوب امریکایی.
[14] . Civic
[15] . Gameboys یک نوع کنسول بازی دستی با صفحه ی نمایش سیاه و سفید است که در اواخر دهه ی 90 در امریکا ساخته و به سرعت در امریکا و دنیا محبوب شد.
[16] . ماچا نوعی چای سبز آسیایی است.
[17] . Snickers
[18] . Meow Mix
[19] . Shell شرکت شل که لوگوی آن هم به شکل صدف است، شرکت نفت و گازی است که در ابتدا در بریتانیا و امروزه در کشورهای مختلف و از جمله ایالات متحده امریکا شعبات و جایگاههای بنزین زنجیره ای دارد.
[20] . Twizzlers
[21] . Funyuns
[22] . Kaleidoscope
Tormenta Lunar
Fabián M Díaz ChacinLos meteorólogos siempre estaban hablando de algún nuevo tipo de desastre natural u oscilación climática. Había nevadas apocalípticas y tormentas del noreste y del suroeste, El Niño, La Niña y Los Primxs. Solíamos ir a una playa antes de que llegara el Terremoto de la Tierra. Hubo un verano de la Flore es Lava en el que murieron todos los tulipanes. Resistimos tanto la Bombogénesis como el Bomboéxodo. El Otoño del Descontento no fue tan malo; de hecho, lo consideré bastante tranquilo, la forma en que todos los lagos se congelaron de un rojo herrumbroso y lo hermosos que lucían los caracoles fosforescentes bajo la superficie sangrienta. Pero cuando recuerdas cuántos niños murieron, bueno, quizás haya un argumento que se puede plantear allí.
Era la temporada de huracanes y yo estaba deprimido. Estaba deprimido la mayor parte del tiempo, lo que tenía poco que ver con los sistemas de tormentas y más que ver con el hecho de que nunca había experimentado la alegría o la motivación más allá de algún instinto básico que me impulsaba a "no morir". Era su propio tipo de desastre natural. Algunas pastillas para el dolor que obtuve para un tratamiento dental, quizás una vez, me acercaron a la euforia. No lo suficiente como para comprar madera contrachapada para las ventanas, o siquiera considerar llenar la bañera de agua. Una tormenta vendría y yo no estaría preparado. Pero algo sucedería y lo soportaría, seguiría adelante.
Mi novio estaba en casa, acostado en la cama, escuchando NPR en el viejo radio reloj. Yo estaba en la cocina, sintiéndome abrumado por la cantidad de cucharas en el fregadero, y de alguna manera, las superficies plateadas convexas magnificaban mi tristeza. Levanté una a la luz. ¿Era cóncava? Me hizo sentir peor que no pudiera recordar una curva de la otra.
No había cocinado en semanas, sobreviviendo principalmente a base de vasos individuales de yogur griego, pero cuando Strata estaba en casa, siempre tenía un nuevo restaurante elegido de Yelp. Pasaba la mayor parte de su tiempo "en el campo", lo que también contribuía a mi desánimo. Ambos éramos personas muy independientes, pero a veces solo necesitaba sentarme en la misma habitación con él, recordar que ambos nos amábamos, queríamos estar cerca el uno del otro. En términos de cuidar a otra criatura viva, los humanos eran ambiciosos. Alimenté a mi única planta con algunos cubitos de hielo sobrantes de un vaso cercano mientras lidiaba con los platos con costra. Como el pothos, podía cuidarlos con lo mínimo y hacer todo lo posible por crecer, pero a veces necesitaba luz, incluso si era artificial. A veces necesitaba sentarme frente a él en una mesa alta en público en un restaurante de tres estrellas y media para mostrar al mundo que no estaba solo.
"¿Puedes apagar ese grifo?" preguntó mi novio, no de manera desagradable. Un meteorólogo estaba hablando y seguía diciendo la frase "Tormenta Lunar". Le pregunté a mi novio si sabía qué era una tempestad, y él dijo: "una tormenta violenta y ventosa", pero eso no sonaba del todo correcto. Mi novio era arqueólogo, lo que de alguna manera era lo opuesto a ser meteorólogo. Más hueso que cielo. Más tierra que estrellas. Más arcilla que aire y mar.
Strata me preguntó si sabía qué era la luna, y parecía una pregunta trampa, así que no respondí. Estaba tirado en la cama como un muñeco de trapo, vistiendo una camiseta sin mangas de tonos pastel que le había regalado, aunque por alguna razón sentía que hacía demasiado frío para camisetas sin mangas. ¿Había decidido nuestro débil aparato de aire acondicionado, por una vez, hacer su trabajo? Sospechaba que estaba lleno de pelusa de gato concentrada y eventualmente se incendiaría. Las muñecas de Strata estaban detrás de su cuello, y sus axilas peludas estaban a la vista, y aunque eso nunca me había excitado antes, lo sentí en ese momento. Me deslicé hacia él, gateando en la cama, acostándome sobre su estómago, para formar una señal de cruce de ferrocarril con nuestros cuerpos.
"¿Qué estás haciendo?" dijo en un tono ligeramente divertido.
"No lo sé". Podía oler el dulce y agrio aroma de su cuerpo, y luego, al darme cuenta de que podía oler todos los aspectos de nuestro apartamento de un dormitorio, me vinieron otros buques. El dulce y ácido de la bolsa de basura con aroma a lavanda que colgaba de la puerta del apartamento. También olía a la vela con aroma a lino y a la caca del gato y a algún olor que creía que no pertenecía a ninguna cosa ni a nadie y que había sido heredado con el antiguo apartamento. Todos estos perfumes del abandono.
"A veces pienso que estoy loco", dije.
"Loco", repitió Strata. "Es una palabra arcaica. Como lunático. ¿Sabes que creían que la luna causaba la locura? También la epilepsia".
"Todo el mundo lo sabe", dije, besando su axila. Le hizo cosquillas y estalló en risas, y Simón salió de donde sea que salen los gatos para investigar. Una repentina aparición en la cama en un ligero salto. Olfateó a Strata, su humano, para asegurarse de que todo estaba bien, y Strata lo acarició para tranquilizarlo.
Me retorcí y me moví sobre el torso de Strata, tratando de sacar mi teléfono de su ajustada catacumba de mezclilla.
"43% de oxígeno, 20% de silicio, 19% de magnesio, 10% de hierro, 3% de calcio..." enumeré desde mi pantalla.
"¿Qué?"
"La luna. Me preguntaste qué era".
"Esa es una respuesta tan Strata", dijo Strata. "Quería una respuesta tuya".
Pensé por un segundo, retorciéndome para volver a poner mi teléfono en su bolsillo. "La luna es tantos océanos. Tantos océanos vacíos acechados por los sueños de los humanos que se atrevieron a mirar hacia arriba".
No estaba seguro de que Strata quedara satisfecho. Ni siquiera estaba seguro de estar satisfecho yo. "Pensé que una tempestad era como un monzón o un tsunami", agregué. "Esas son cosas diferentes".
"Entonces, ¿qué es una Tempestad Lunar?"
Una gran polilla revoloteó por la habitación, y Simón comenzó a perseguirla. ¿Cuál era el color de la polilla? Me dolía no saber cómo nombrar un tono.
Intenté pensar en una respuesta para no decírsela a nadie. Algas en la superficie de un estanque. Un campo de fútbol. Este viejo mapa del mundo de mi clase de geografía de quinto grado y el pizarrón no del todo negro, más bien con moho que cualquier cosa. La polilla aterrizó en el cristal de nuestra ventana más alta que apuntaba hacia la inmensidad, sus alas se confundían con el horizonte a lo lejos.
"El cielo durante un tornado", dijo Strata, señalando la evidente tonalidad verde del exterior. Me sentí un poco subestimado y olvidé de qué estábamos hablando, de lo que se suponía que debíamos hablar.
"No lo sé", dije. "No creo que vaya a haber un tornado. No han sonado las alarmas". El cielo verde de la polilla me hacía sentir tranquilo y hambriento, pero nunca temeroso. "Vayamos de brunch", dije.
Afuera, teníamos un agradable frente frío, con temperaturas en los setenta. A pesar de ser julio, se sentía como invierno, y ambos llevábamos sudaderas a juego del color de mis únicas plantas. Fuimos a nuestro lugar de brunch, aunque solo habíamos estado allí tres veces en un lapso de dos años. Quería un lugar donde alguien dijera hola (con tres 'y') en lugar de dar la bienvenida, ¿es su primera vez aquí? Quería que alguien recordara nuestras órdenes, aunque nunca podía decidirme y Strata siempre elegía algo de los especiales del día, incluso si los especiales del día nunca cambiaban.
"La cocina cierra a las once, chicos", dijo la camarera, haciendo referencia a la Tempestad Lunar. Nos preguntó si era nuestra primera vez aquí. Nos preguntó qué sabíamos sobre la luna.
"Rastros de cromo, titanio y manganeso", dijo mi novio.
"María, María", dije, aunque no estaba seguro de si se pronunciaba como caballos o Julie Andrews. Lo dije más como el planeta, o como mi madre describía la desfiguración en mi brazo después de quedar atrapado en un incendio forestal cuando era niño. "Significa los mares de la luna", añadí.
"Todo el mundo lo sabe", respondió la camarera.
Strata miraba el pizarrón. "Voy a tomar el Benedicto de pollo frito", dijo.
"¿A dónde vas?" pregunté a la camarera. "¿Deberíamos ir también?"
Ella asintió, como si la respuesta a ambas preguntas fuera simplemente sí. "Panqueques de arándanos es," dijo, dándome la espalda. La cinta de su delantal estaba atada como alas de polilla.
El lugar de brunch estaba casi vacío. Había una mujer bebiendo una mimosa sola en la barra. La falta de clientes me hizo sentir mal preparado, como cuando voy a comprar Gatorade o arena para gatos durante una advertencia de huracán y veo que todas las estanterías están despejadas de agua y huevos. Me hace sentir como si todos los demás estuvieran conectados a algún cosmos excepto yo, lo que también puede ser un efecto secundario de lo que me han dicho que es un desequilibrio químico extremo en mi cerebro.
¿Estaba subestimando la gravedad de las cosas? ¿O todos los demás estaban sobreestimando otra tarde de truenos y fuertes lluvias? ¿Era esto un huracán? ¿Un tornado? ¿Qué era una Tempestad Lunar? ¿Teníamos suficiente Gatorade verde en casa?
Nuestra comida llegó rápido. Quería que Strata me preguntara sobre nuestro futuro, tal vez incluso me propusiera matrimonio, pero Strata no era ese tipo de persona, así que en su lugar me comí la cara del panqueque con tocino de un bocado. Los ojos de arándano estaban desagradablemente tibios.
"¿Qué dijo el anuncio?" pregunté, pero Strata solo encogió los hombros. "Todas las catástrofes son simplemente catástrofes", dijo. "O sobrevives o no".
¿Siempre fue tan valiente? ¿O simplemente actuaba a la defensiva por miedo a lo que podría venir? Estas eran las cosas que yo decía, pero sonaban más crueles cuando salían de su boca. Pensé que ambos éramos demasiado mayores para encarnar ese tipo de invulnerabilidad que solo los niños parecían poseer. ¿Había contagiado mi desánimo como un resfriado? No estaba seguro, pero el comentario me hizo sentir que todo el equilibrio de nuestra relación estaba invertido. Tal vez yo le propondría matrimonio en su lugar.
Cuando terminamos de comer, todo el personal ya se había ido, así que dejamos veinte dólares en la mesa. Puse el salero y el pimentero encima, esperando que el viento no los llevara. Había una nota adhesiva en la puerta delantera que nos pedía cerrar con llave y asegurarnos de dejar la llave debajo de una maceta, la que estaba pintada con magos y polillas.
Strata no dijo nada sobre las siete bolsas de McDonald's en el suelo del lado del pasajero de mi Civic. Nunca lo hacía. Era de tarde, pero el cielo parecía crepúsculo. Bajó las ventanas y no había gente ni coches alrededor. El termómetro del coche marcaba sesenta grados ahora. Parecía otoño y de alguna manera engañé a mi cuerpo para emocionarse por las calabazas talladas y los lattes especiados, pero sabía que todavía teníamos unos meses más por delante y me sentía triste, de repente soñando con Halloween. Pasamos una tienda de disfraces en el camino a casa y había un traje de mago en el escaparate. Nunca había notado la tienda antes. Me pregunté si estaba abierta todo el año. Estacionado frente a ella en el semáforo, me enfoqué en las lunas crecientes de brillo verde que adornaban la túnica. Como algas. Como hojas. Como tornados descendiendo sobre un mapa del mundo. Como un estado en un país en un mapa del mundo, donde solo dos amantes sobreviven.
La radio decía que la Tempestad Lunar solo afectaría a nuestro estado y que todos estaban en las autopistas y las carreteras estatales. Parecía presuntuoso decir "todos" cuando no habíamos evacuado. ¿No éramos parte del cosmos también? La radio afirmaba que todo estaría congestionado hasta el anochecer, pero predecían que todos saldrían a tiempo. Todos los que evacuaran sobrevivirían a la Tempestad Lunar. Era la insinuación de ser dejados atrás lo que hacía que algo en mi estómago se revolviera.
Nuestros teléfonos vibraron al mismo tiempo. Alertas meteorológicas. Desde el cielo llegó el carmesí de luces intermitentes, sirenas en bucle. No se podían ver ni oír los orígenes, pero el rojo y el ruido lo tocaban todo.
"Quizás es mejor que nos quedemos", dijo Strata. Lo vi mirando el icono amarillo de la gasolina en mi tablero. Ni siquiera me había dado cuenta, pero podía sentir el juicio en sus ojos. ¿Cuándo fue la última vez que paré para llenar el tanque?
"Claro", dije. "Eso". No es que no tuviera dinero, a pesar de mi historial laboral irregular. Es más como que algunos días incluso esas tareas simples parecen imposibles también.
En casa, hice una búsqueda en Google. Había mapas de los Refugios Lunares por la ciudad, la mayoría construidos debajo de escuelas secundarias o viveros embrujados. Me sentí un poco molesto con Strata y expresé esto en voz alta. "Deberías haber sabido sobre cualquier cosa bajo tierra".
"Todavía podemos ir bajo tierra si quieres", dijo Strata desde el colchón, pero en lugar de eso me acurruqué junto a él, enterrando mi nariz en su axila. Simon estaba en nuestro tocador a un lado, pareciendo un balón de fútbol. Cada año decían que un huracán nos golpearía, y cada año nos esquivaba por poco.
Esto era más suerte que cualquier otra cosa, pero lo convertí en un precedente en mi mente. Si me decía a mí mismo que había reglas en este universo, podría mantener la calma. Me sentí como un yogui o un monje mientras lograba convertir las sirenas estridentes en ruido blanco en mis oídos.
Me sentí triste por el lugar del brunch, cómo nadie conocía nuestros nombres, nuestras órdenes favoritas. Me pregunté cuántas personas se subían a los coches. Cuántas personas, en ese mismo momento, estaban sentadas en coches. Sentadas en coches con sus seres queridos y niños y mascotas escuchando mixtapes y jugando con Game Boys en el asiento trasero. Había algo tan acogedor en estar al lado de la persona que amas durante un desastre. ¿Y qué pasa con las personas que no tienen coche? ¿Iban a los Refugios Lunares? ¿Dormían junto a sus amantes bajo mantas de aluminio? Me preocupaban más los desconocidos insondables que a mí mismo. Todos los demás se habían ido.
Sentía que éramos los únicos que no habían actuado, los únicos que quedaban en el estado mientras una Tormenta Lunar se preparaba para descender como balones cósmicos.
Hice más búsquedas en Google. Aparentemente, podrías estar considerablemente más seguro si, al decidir quedarte en casa durante una Tormenta Lunar, cerrabas todas tus ventanas, las cubrías con papel de aluminio y nunca, nunca mirabas directamente a la luna.
Simon tosió. Algo que parecía un Tootsie Roll regurgitado se deslizó por el lado del tocador hacia el suelo. Una cosa verde suelta se quedó pegada al vómito: lo que quedaba de alas.
Strata comía chocolate negro. Parecía la tierra. "Manganeso", dijo. No estaba seguro si el chocolate contenía manganeso, pero estaba demasiado ocupado buscando frenéticamente papel de aluminio en los cajones de la cocina para preocuparme. Pasé la mano sobre un viejo cuchillo que principalmente usaba para abrir paquetes de Amazon y pensé en clavármelo en el cuerpo por un segundo, pero me volví bastante consciente de que no sabía el mejor lugar para hacerlo, así que en su mayoría sentí ganas de llorar, pero no quería llorar delante de Simón, ya que los gatos recuerdan ese tipo de cosas, así que en su lugar comencé a lavar una cuchara. Nos habíamos quedado sin papel de aluminio, y finalmente comenzaba a sentirme avergonzado de que el gato me juzgara por no poder actuar como un adulto normal en funcionamiento. ¿Estaban hechas nuestras cucharas de aluminio? ¿Podríamos pegarlas a las ventanas con cinta adhesiva?
"¿Qué necesitas?", susurró mi novio, quizás finalmente notando el caos en mí.
"Algo como la superficie de la luna", dije, sonando más críptico de lo que pretendía.
"Está bien", dijo. "Pero si vamos a la tienda, tal vez podamos conseguir gasolina, y si conseguimos gasolina, tal vez podamos ir a un refugio o a otro estado". Se acercó por detrás de mí mientras fregaba un vaso cubierto de matcha y leche, apoyando su barbilla en mi hombro. "Solo estaba tratando de hacer lo menos estresante para ti, pero incluso si no pasa nada, creo que intentar escapar es mejor que esperar el desastre", susurró en mi oído. Me gustó esta llamada a la acción y el ASMR de su voz suave. Esta era la versión de él que amaba: el que mostraba un poco de miedo. El que se movía hacia la alerta en el rostro del desastre. El que me salvaría de mi peor yo una y otra vez.
Probablemente ya era demasiado tarde para ir a otro estado, pero al menos mi novio me estaba echando una mano, lo cual era apropiado, ya que era un arqueólogo.
"Strata puso a Simón en su transportín y lo colocó en el asiento trasero. Movió las bolsas marrones vacías al bote de basura en nuestra entrada para que tuviera más espacio para las piernas en el asiento del pasajero. Preparó tres sándwiches de mantequilla de maní y mermelada de mar. El cielo afuera había pasado del crepúsculo a un morado oscuro. La luna ya se estaba revelando. ¿Siempre estaba así? ¿Había algún tipo de eclipse ocurriendo? ¿Sizigia? ¿Ocultación de cuerpos celestes? No sabía exactamente qué significaban esas palabras. En realidad, no sabía nada. Por un segundo, deseé haber salido con un meteorólogo en su lugar. La luna, un extraño, estaba fuera, y no me gustaba. Su textura lucía diferente, como una pelota de fútbol o como el ojo de algún insecto alado. Cubierta de miles de pequeñas lentes o hexágonos. Ahora sentía como invierno. Mi sudadera con capucha no era suficiente. Estaba en los treinta grados. Podía ver mi aliento y cualquier sueño que tenía dentro de mí para octubre parecía muerto.
Conducimos hacia la gasolinera, que estaba a solo cinco cuadras del departamento. Alrededor de la tercera cuadra, mi coche se quedó sin gasolina y Strata me dijo que quitara el pie del freno, así que dejamos que el coche se deslizara suavemente por las calles desiertas. Sin gente. Sin sonido. Solo aire, tierra y cielo. Estábamos en medio de una zona densamente poblada, sí, eso era cierto, pero no había otras gasolineras en millas a la redonda. Solo pisé el freno cuando finalmente llegamos frente a una bomba.
A veces iba a esta estación para comprar un Snickers o un boleto de raspadito o para comprar Meow Mix para Simon cuando olvidaba que nos habíamos quedado sin comida para gatos. La semana pasada, sin embargo, la propia gasolinera, al menos la parte de la tienda de conveniencia se había incendiado. Era solo una carcasa de carbón. Una molestia. Hay un restaurante con dos estrellas en Yelp calle abajo donde escuché rumores de un empleado durmiéndose en el armario de almacenamiento con un cigarrillo en la boca. Leí las necrologías buscando un nombre que me recordara a las gasolineras, pero no encontré ninguno.
Aunque el edificio había desaparecido, cuatro bombas de gas se alzaban en la distancia sobre el concreto, sus pantallas digitales brillaban en rojo como un reloj despertador. Estaba ansioso, y cuando deslicé mi tarjeta de crédito, la pantalla me hizo muchas preguntas. Código postal. Últimos cuatro dígitos del seguro social. Primera mascota. Primer amor. Cumpleaños. Día de muerte. El nombre de mi gato. No podía descifrar cómo escribir letras en un teclado numérico, así que susurré "Simon" en la ranura de la tarjeta de crédito, agregando: "Aunque en realidad no es mío".
En la pantalla apareció un error. Decía que debía ver a un empleado en el interior. No había ningún empleado porque no había un interior. Miré la cáscara de cemento quemada de lo que solía ser un Shell. Pensé en todos esos Twizzlers y Funyuns incinerados. Solo necesitaba conseguir gasolina. Solo necesitaba terminar de lavar las cucharas, actuar como un adulto funcional. Solo necesitaba convertirme en alguien a quien Strata pudiera amar más que compadecer. Necesitaba actualizar mi currículum y visitar JOANN Fabrics y comprar algo para hacer cortinas, tal como había prometido hace dieciséis meses. Cubriría esa ventana más alta, y el mundo sería mío. "Mierda", dije en voz baja, pero Strata ya se estaba volteando hacia mí detrás del vidrio, bajando la ventanilla, como si fuera una señal.
"¿Qué pasa?"
"La locura me está dominando". Intenté ser lindo, cuando todo lo que quería hacer era sentarme en el bordillo y llorar. "¿Tienes una tarjeta de crédito?"
"Sabes que solo llevo efectivo", dijo. Lo sabía, pero lo había olvidado, como a menudo lo hago en un pánico. Empecé a cantar en voz baja la palabra "cortisol" al ritmo de la canción de Spiderman. Cort-i-sol, Cort-i-sol.
Una polilla lunar aterrizó en la manija de la gasolina. Parecía una flecha apuntando hacia arriba, o el glande del pene de Strata. Giré la cabeza, maravillándome con el cielo. La cubierta de la gasolinera se había oxidado y se había desmoronado en un círculo, y tenía una vista verde de todo. Era como mirar a través de un caleidoscopio, o como aquella vez que Strata y yo tomamos una dosis baja de ácido en la bañera. Nos habíamos abrazado en esa agua tibia, mirando el techo de palomitas de maíz, acordando que la textura blanca tenía una presencia estrictamente angelical mientras los patrones bailaban ante nosotros.
El cielo era mucho más. Era más expansivo que expansivo; los cuerpos celestes vibraban; las estrellas se magnificaban, acercándose y alejándose. Como plastilina, todos se estaban empujando a través del agujero oxidado en el techo de la gasolinera al mismo tiempo. Me tocaban. Me tocaban de la manera que amaba. Fibras y glóbulos. Había polillas por todas partes. Esta era la única señal de vida además de dos jóvenes y un gato. Éramos las únicas dos personas que quedaban en este estado, y este era el estado de nuestras vidas. La luna crecía, desenrollándose como una cinta."
"Deberíamos ir", dijo Strata de repente a mi lado. "Encontré un cilindro abandonado y lo llené de gas", agregó. "Debería ser suficiente". Sus dedos rozaron la concavidad de mi palma.
"¿Suficiente?", pregunté. El tiempo se sentía diferente. "No, quédate", dije, pero ya no estaba seguro a quién o qué le estaba hablando. ¿Estaba solo, un satélite solitario girando alrededor de la nada?
Simon maulló en algún lugar de fondo. Un tintineo tenue sonaba, como un anuncio de radio de mi infancia, o tal vez una caja de música que alguna vez poseí. Una canción olvidada de algún dibujo animado solo sobrevivida por copias piratas en VHS. La voz de Simón se acercaba desde la gravedad baja, luego se alejaba. Mi piel ardía: la unidad de ventana finalmente se incendiaba. Partes de mí se sentían de alguna manera pastel. El tono más suave de verde.
Algo apretó mi palma. El techo de la gasolinera había desaparecido. Mis ojos estaban enfocados en el cielo. No había nada que no fuera luna. A lo lejos, el sonido de un motor volvió a rugir, algo que volvía a moverse. Ruedas. Balones de fútbol. Hexágonos. La infinitud del ojo de una polilla lunar. El olor a goma quemada. Mi piel congelada. A mi alrededor, los cielos comenzaron a moverse a una velocidad tan increíble, alienígena y oscura.
Share This Spanish Translation