Fiction
Thousand Languages Issue 3
جی دی اسکات - طوفان ماه
Mohadeseh Mousazadeh Miandehiهواشناسان همیشه درباره ی انواع جدیدی از فجایع طبیعی یا پدیده های جوی صحبت می کردند. برف ماگدون[1]، نوریستر[2]، سَووِستر[3]، ال نینیو[4]، ال نینیا[5]، و خویشاوندانشان از این دست بودند. زمانی ساحلی وجود داشت که قبل از لرزه ی غول آسا به آنجا می رفتیم. تابستان گل گدازه بود که تمام لاله ها مردند. ما، هم اَبَرانفجار پیدایش و هم ویرانی هجرت را تاب آوردیم. پاییز نارضایتی[6] آنقدر ها بد نبود— حتی به نظر من تا حدی آرام هم بود—آن طور که سطح منجمد همه ی دریاچه سرخ زنگاری بود و حلزون های شب تاب زیر سطح سرخ-یخ زیبا به نظر می رسیدند. اما وقتی یادت می آید که چند تا بچه مردند، خب، احتمالا می توان در مورد نظرم قدری تامل کرد.
فصل طوفان است و من افسرده ام. تقریبا همیشه افسرده ام که البته این مساله کمتر به سامانه های طوفانی و بیشتر به این مساله ربط دارد که هرگز حتی یک بار در زندگی ام سرخوشی یا انگیزه ای بالاتر از بعضی غرایز اولیه که مرا به سمت "نمردن" سوق دهد، تجربه نکرده ام. این خودش یک جور فاجعه ی طبیعی است. بعضی از قرص های مسکنی که برای تسکین درد عصب کشی دندانم می خوردم، شاید یک بار من را به سرخوشی نزدیک کرد. به قدر کافی تهییج نشده بودم تا برای پنجره ها تخته ی چندلا بخرم، یا حتی به پر کردن وان حمام فکر کنم. طوفان خواهد آمد و من آماده نخواهم بود. بهرحال زمانش می رسد، و من تاب خواهم آورد و ادامه خواهم داد.
دوست پسرم خانه بود، روی تخت دراز کشیده بود و از رادیو-ساعت قدیمی به رادیو ملی گوش می داد. من در آشپزخانه بودم و از این همه قاشقی که در سینک بود، آشفته بودم و به نحوی سطوح نقره ای محدب اندوهم را بزرگنمایی می کردند. یکی از آنها را رو به نور گرفتم. مقعر بود؟ اینکه نمیتوانستم جهت قوس ها را به خاطر بیاورم حالم را بدتر کرد.
هفته ها است که آشپزی نکرده ام، بیشتر با ماست یونانی تک نفره زنده مانده ام، اما وقتی که استریتا[7] خانه است، همیشه رستوران جدیدی را از یلپ[8] انتخاب می کنم. او بیشتر زمانش را در "محل حفاری" می گذراند که این هم دلیل مضاعفی بر یاس و دلسردی ام است. هر دوی ما آدم های مستقلی هستیم، اما من گاهی نیاز دارم که فقط با او در یک اتاق بنشینم، و به یاد بیاورم که ما عاشق هم هستیم و می خواهیم نزدیک هم باشیم. از نظر اهمیت دادن به موجود زنده ای دیگر، انسانها جاه طلبند. همانطور که با ظروف کبره بسته سرو کله می زدم، تنها گیاهم را با ته مانده ی یخ در فنجانی که دم دستم بود، تغذیه کردم. مثل پتوس می توانم با حداقل ها ادامه بدهم و تمام تلاشم را بکنم تا رشد کنم، اما گاهی به نور نیاز دارم، حتی اگر مصنوعی باشد. گاهی نیاز دارم تا در ملاعام رو در روی او، پشت پیشخوان غذاخوری سه و نیم ستاره ای بنشینم تا بتوانم تنها نبودنم را برای دنیا به نمایش بگذارم.
دوست پسرم، درخواست کرد "می تونی شیر آب رو ببندی؟" البته با لحن ناخوشایندی نگفت. یک هواشناس دارد حرف می زند، و هی عبارت "طوفان ماه" را تکرار می کند. از دوست پسرم پرسیدم که می داند طوفان چیست و او گفت، "تغییر ناگهانی هوا که همراه با باد زیاد و شدیده"، اما این به نظرم تعریف درستی نبود. دوست پسرم باستانشناس است که به نوعی کارش کاملا متفاوت از کار یک هواشناس است. بیشتر با استخوان سرو کارد دارد تا آسمان. بیشتر زمین تا ستاره ها. بیشتر خاک تا هوا و دریا.
استریتا از من پرسید که آیا می دانم ماه چیست و چون سوالش شبیه به یک سوال انحرافی بود، جوابش را ندادم. خودش را مثل یک گربه ی نژاد رگدال در سراسر تخت پهن کرده است، رکابی نیلی ای که من به او هدیه داده بودم به تن دارد، اگرچه به دلایلی هوا برای پوشیدن رکابی زیادی سرد است. آیا کولر پنجره ای مان قصد دارد برای یک بار هم که شده کارش را درست انجام دهد؟ فکر می کنم که پر از موهای فشرده ی گربه است و عاقبت آتش بگیرد. مچ دست های استریتا زیر گردنش است، و زیر بغل های پر مویش نمایان است، و اگرچه با دیدن چنین چیزی هیچ وقت تحریک نمی شدم، این بار اما تحریک شدم. به سمتش سریدم، با خزیدن روی تخت، از پهنا روی شکمش قرار گرفتم، تا با بدن هایمان شکلی شبیه به چلیپا بسازیم.
با صدایی کمی سرخوشانه گفت "داری چکار می کنی؟"
"نمی دونم". می توانم بوی ترش و شیرین بدنش را استشمام کنم، و بعد، با فهم اینکه می توانم هر جنبه از آپارتمان یک خوابه مان را از روی بو تشخیص بدهم، بوهای دیگر هم به سراغم می آیند. بوی ترش و شیرین کیسه زباله با رایحه ی اسطوخودوس که از در آپارتمان آویزان است. بوی شمع با عطر کتان، مدفوع گربه، و بوی چیزهایی که معتقدم به هیچ چیز یا هیچ کسی تعلق ندارد و از آپارتمان کهنه به جا مانده است، را هم استشمام می کنم. تمام این بوهای بی اهمیت.
گفتم، "گاهی فکر می کنم که مجنون ام".
استریتا تکرار کرد، "مجنون". "این یه واژه ی قدیمیه. مثل ماه زده. می دونی که معتقد بودند ماه باعث جنون میشه؟ همینطور دلیل صرع."
در حالی که زیر بغلش را می بوسم می گویم، "این رو همه می دونن".
بوسه ی من باعث قلقلکش شد و بعد زد زیر خنده، و سایمون از همان جایی که اغلب گربه ها از آنجا پیدایشان می شود، پیدایش شد تا کنجکاوی کند. آن ظهور ناگهانی روی تخت با یک جهش فرز. استریتا را، صاحبش را، بو کشید تا مطمئن شود که مشکلی وجود ندارد و استریتا برای اطمینانِ مجدد، نوازشش کرد.
غلت خوردم و روی تن استریتا خزیدم، تغییر مکان دادم تا گوشی ام را از جیب تنگ شلوار جین ام بیرون بکشم.
"چهل و سه درصد اکسیژن، بیست درصد سیلیسیوم، نوزده درصد منیزیم، ده درصد آهن، سه درصد کلسیم..." از روی صفحه نمایش لیست کردم.
"چی؟"
"ماه. ازم پرسیدی ماه چیه".
استریتا گفت "این ازون جواب های استریتاییه". "من می خواستم که تو جواب بدی".
در حالی که از این پهلو به آن پهلو می شوم تا گوشی را به سر جایش برگردانم، یک لحظه فکر کردم. "ماه ترکیبی از کلی اقیانوسه. یه عالم اقیانوس خالی که با خیالات آدم هایی که جرات جستجو داشتن، تسخیر شده ان".
مطمئن نبودم که استریتا راضی شده باشد. مطمئن نبودم که حتی خودم راضی شده باشم.
اضافه کردم، "فکر می کنم که طوفان شبیه یه باد موسمی یا سونامی باشه".
"هر کدومِ این دوتا چیزهای متفاوتی هستن".
"پس طوفان ماه چیه؟"
شاپرک بزرگی عرض اتاق را بال زد، و سایمون دنبالش کرد. شاپرک چه رنگی است؟ اینکه نمی دانم چطور یک رنگ را نام گذاری کنم اذیتم می کند. تلاش کردم تا به جوابی فکر کنم، البته نه برای گفتن به کسی. رنگِ جلبک روی سطح برکه. یک زمین بازی فوتبال. این نقشه ی قدیمی جهان از کلاس جغرافی پایه پنجم ام—و تخته ی غیر سیاه—بیشتر کپک تا هرچیز دیگر. شاپرک روی شیشه ی بلندترین پنجره مان که تا بی کران ادامه داشت فرود آمد، رنگِ بالهایش با افقِ در دور دست آمیخته.
استریتا در حالی که به پنجره، که به طور واضح سبز بود، اشاره می کرد، گفت، "آسمون موقع گردباد". کمی آزرده شدم و فراموش کردم که درباره ی چه چیزی حرف می زدیم—که درباره ی چه چیزی قرار بود حرف بزنیم.
گفتم، "نمی دونم". "فکر می کنم که گردباد تو راه باشه. هشداری ندادند". آسمانِ سبزِ شاپرکی باعث شد که همزمان احساس آرامش و گرسنگی بکنم، اما ترس هرگز. گفتم، "بیا بریم صبحونه بخوریم".
*
بیرون با خنکای مطبوعی که تا هفتاد درجه ی فارنهایت می رسد، از ما پذیرایی می کند. علی رغم اینکه ماه جولای است، هوا احساس خشکی زمستان را دارد، و هر دو ژاکت های کلاهدار هماهنگی به رنگ تنها گیاه من پوشیده ایم. به پاتوق صبحانه مان می رویم، اگرچه طی دوسال فقط سه بار به آنجا رفته بودیم. جایی را می خواهم که کسی به جای خوش آمدید، اولین بارتان است که به اینجا می آیید؟ بگوید سلااام (با سه تا ا). کسی را می خواهم که سفارش هایمان را به یاد بیاورد، با اینکه هیچ وقت نمی توانستم تصمیم بگیرم و استریتا هم همیشه چیزی از قسمت غذاهای ویژه ی روز انتخاب می کرد، با اینکه بخش ویژه ی روز هیچ وقت عوض نمی شد.
پیشخدمت با اشاره به طوفان ماه گفت "آشپزخونه ساعت یازده بسته می شه، پسرها". دخترک پرسید که آیا اولین باری است که به آنجا می رویم. و اینکه درباره ی ماه چه می دانیم.
دوست پسرم گفت، "یه کم کروم، تیتانیوم، و منگنز".
با اینکه مطمئن نبودم که مِریا[9] تلفظ می شود یا شبیه جولی اندروز [10] گفتم، "ماریا، ماریا". آن را بیشتر شبیه مارس[11] یا طوری که مادرم جای سوختگی [12]روی بازویم را که از یک آتش سوزی در دوران کودکی ام به جا مانده بود، توصیف می کرد، ادا کردم. و بعد اضافه کردم "به معنی دریاهای روی ماهه".
پیشخدمت جواب داد "همه اینو می دونن".
استریتا به تابلو گچی که به جای منو استفاده می شود، نگاه می کند و می گوید "من مرغ سرخ شده ی بندیکت می خورم".
از گارسون پرسیدم، "کجا می رید؟" "ما هم باید بریم؟"
طوری که انگار جواب هر دو سوال به سادگی بله باشد، سر تکان داد. گفت، "پنکیک بلوبری" و پشتش را به من کرد. گره روبان پیشبندش شبیه بالهای شاپرک بود.
پاتوقِ صبحانه تقریبا خالی است. زنی پشت پیشخوان، تنها میموسا می نوشد. کم بودن مشتری ها باعث می شود تا احساس کنم آماده نیستم، مثل هر باری که موقع هشدار طوفان می روم تا گیتورید[13] یا خاک گربه بخرم و می بینم تمام قفسه ها از آب و تخم مرغ خالی شده اند. به من این احساس را می دهد که تمام انسان ها به جز من به کیهانی متصل اند، که این احساس خودش می تواند یکی از عوارض چیزی باشد که به من گفته شده عدم تعادل شدید شیمیایی در مغزم است.
آیا شدت چیزها را اشتباه می سنجم؟ یا بقیه یک بعد از ظهر طوفانی دیگر یا بارندگی شدید را بیش از اندازه جدی گرفته اند؟ یک طوفان است؟ یک گردباد؟ طوفان ماه چیست؟ آیا به اندازه ی کافی گیتورید سبز در خانه داریم؟
غذایمان زود حاضر می شود. دلم می خواهد که استریتا درباره ی آینده مان از من بپرسد، یا حتی به من پیشنهاد ازدواج دهد، اما استریتا از آن آدم ها نیست، به جای آن دهان آدمک روی پنکیک را که از بیکن است یکجا می خورم. بلوبری هایی که جای چشم های آدمک هستند، به طرز ناخوشایندی گرم اند.
پرسیدم "اخبار چی می گفت؟" اما استریتا فقط شانه بالا انداخت.
گفت "مگه همه ی بلایا مثل هم نیستن". "یا زنده می مونی یا نمی مونی".
همیشه اینقدر شجاع بود؟ یا از ترس اینکه چه اتفاقی قرار است بیافتد دفاعی تخس بازی در می آورد. من اغلب ازین حرفها می زدم اما از زبان او بی احساس تر به نظر می رسد. فکر می کنم که هر دوی ما بزرگتر از آن هستیم که آن نوع آسیب ناپذیری ای را که ظاهرا مختص بچه ها است، تجسم کنیم. آیا مثل سرماخوردگیِ مسری به یاس من مبتلا شده بود؟ مطمئن نیستم، اما نظرش باعث شد احساس کنم که تمام تعادل رابطه مان دگرگون شده است. شاید من باید به او پیشنهاد ازدواج بدهم.
وقتی که غذایمان را تمام می کنیم تمام کارکنان رفته اند، بنابراین ما فقط یک بیست دلاری می گذاریم روی میز و می رویم. من هم نمکدان و هم فلفلدان را به امید اینکه باد اسکناس را نبرد روی آن می گذارم. یادداشت چسبانی روی در ورودی است که از ما می خواهد تا در را قفل کنیم و مطمئن شویم که کلید را زیر گلدانی که روی آن یک سری جادوگر و شاپرک نقاشی شده بود، بگذاریم.
استریتا هیچ حرفی درباره ی هفت پاکت مک دونالدی که زیر صندلی شاگرد هندا سیویک[14] من بود نمی زند. هیچ وقت نمی زد. از ظهر گذشته است اما آسمان شبیه دم غروب است. شیشه پنجره را پایین می کشد و هیچ آدمی، هیچ ماشینی آن اطراف نیست. دماسنج ماشین الان دیگر دهه ی شصت درجه را نشان می دهد. شبیه پاییز است و من حتی بدنم را با خیال کدوهای برشکاری شده و لاته ی کدوحلوایی گول می زنم و به هیجان می آورم، اما می دانم که هنوز چندماهی تا پاییز مانده و ناگهان با خیال پردازی درباره ی هالووین غمگین می شوم. در مسیرمان به سمت خانه، از جلوی یک فروشگاه لباس های خاص می گذریم و یک لباس جادوگری پشت ویترین است. پیش از این هیچ وقت متوجه این فروشگاه نشده بودم. با خودم فکر می کنم که آیا تمام طول سال آنجا بود. در مدتی که چراغ راهنمایی قرمز است و جلوی فروشگاه توقف کرده ام، به هلال های درخشنده ی ماه سبزرنگ که ردای جادوگر را آراسته اند دقیق تر می شوم. مثل جلبک. مثل برگ ها. مثل گردبادهایی که بر نقشه ای از جهان فرود می آمدند. مثل ایالتی در کشوری در نقشه ای از جهان که در آن فقط دو عاشق دوام می آورند.
رادیو می گوید که مقصد طوفان ماه فقط ایالت ما خواهد بود و اینکه همه در بزرگراه های میان ایالتی یا همان جاده های ایالتی، هستند. گستاخانه است که می گوید همه در حالی که ما تخلیه نکرده ایم. آیا ما هم بخشی از کیهان نیستیم؟ رادیو می گوید که قبل از فرا رسیدن شب همه ی پشتیبانی ها انجام خوهد شد، اما پیش بینی می کند که تا آن موقع همه تخلیه کرده باشند. هرکسی که تخلیه کند، از طوفان ماه جان سالم به در می برد. تصور جا ماندن، باعث شد که دلم پیچ بخورد.
گوشی هایمان هم زمان می لرزند. هشدار هواشناسی. از آسمان پرتو های سوسوزن قرمز می آید، آژیرها پشت هم تکرار می شوند. منبع آژیرها مشخص نیست، اما سرخی و صدای آژیر همه چیز را در بر گرفته است.
استریتا گفت "شاید بهتر شد که موندیم". متوجه می شوم که دارد به علامت زرد رنگ باک بنزین روی داشبورد نگاه می کند. من حتی متوجه آن هم نشده بودم، اما می توانم قضاوت را در چشمهایش احساس کنم. آخرین باری که بنزین زدم کی بود؟
گفتم "درسته". علی رغم پیشینه ی استخدام افتضاحم، دلیل خالی بودن باک این نیست که پول نداشتم. بیشتر به خاطر این است که بعضی روزها حتی انجام این کارهای ساده هم غیر ممکن به نظر می رسد.
*
در خانه در گوگل جستجو می کنم. جدول های اطلاعاتی از پناهگاهای ماه اطراف شهر پیدا می کنم که بیشترشان زیر ساختمان دبیرستان ها یا گلخانه های متروک ساخته شده اند. کمی از دست استریتا ناراحت می شوم و این را آشکارا نشان می دهم. "تو باید درباره ی هر چیزی که زیرِ زمینه بدونی".
استریتا از روی تشک می گوید، "هنوز هم می تونیم بریم اگه تو دوست داشته باشی"، اما به جای رفتن، به طرف او و به بالای تشک می خزم و بینی ام را در زیر بغل اش فرو می برم. سایمون روی میز پاتختی کنار تخت چمبره زده است و شبیه به توپ فوتبال به نظر می رسد. هرسال می گفتند که طوفان می آید و هر سال از نزدیکی ما رد می شد. بیشتر شانس بود تا چیزی دیگر اما من در ذهنم آن را تبدیل به یک رسم کرده بودم. اگر به خودم می قبولاندم که این جهان قوانینی دارد، می توانستم آرامش خودم را حفظ کنم. وقتی موفق شدم تا جیغ آژیرها را در گوشهایم به صدای برفک تبدیل کنم، احساس یک یوگی یا راهب را داشتم.
درباره ی پاتوق صبحانه ناراحت هستم—چطور هیچ کس اسممان را نمی دانست—یا سفارش های مورد علاقه مان را. با خودم فکر می کنم که چند نفر سوار ماشین خود شده اند. چقدر آدم، در همین لحظه، داخل ماشین نشسته اند. با آن دیگریِ مهمشان و بچه ها و حیوانات خانگی شان در ماشین نشسته اند و به گلچینی از موزیک گوش می دهند و در صندلی عقب گیم بویز[15] بازی می کنند. بودن در کنار کسی که دوستش داری، در هنگام فاجعه آرامشبخش است. آنهایی که ماشین ندارند چه؟ آیا آنها به پناهگاه های ماه رفته اند؟ کنار معشوقشان زیر پتوهای امداد خوابیده اند؟ بیشتر نگران غریبه های ناشناس هستم تا خودم. همه رفته اند. انگار ما تنها کسانی هستیم که اقدامی نکرده ایم، تنها کسانی که در ایالت باقی مانده ایم، در حالی که طوفان ماه آماده شده است تا مثل توپ های فوتبال کیهانی فرود بیاید.
کمی بیشتر در گوگل جستجو می کنم. ظاهرا، در صورتی که تصمیم گرفته باشی موقع طوفان ماه خانه بمانی، اگر تمام پنجره ها را ببندی و آنها را با فویل آلومینیومی بپوشانی و به هیچ وجه مستقیم به ماه نگاه نکنی، خیلی بیشتردر امان هستی.
سایمون سرفه می کند. چیزی شبیه به تافی شکلاتی استفراغ شده ای از کنار پاتختی به طرف زمین سر می خورد. چیز سبز شُلی به استفراغش چسبیده است: باقی مانده ی بالها.
استریتا دارد شکلات تلخ می خورد. شبیه به زمین است. می گوید، "منگنز". "مثل ماه". شک دارم که شکلات حاوی منگنز باشد، اما به قدری از گشتن دنبال فویل آلومینیومی در کشوهای آشپزخانه کلافه ام که به حرفش اهمیت نمی دهم. به چاقوی قدیمی ای که اغلب برای باز کردن بسته های آمازون ازش استفاده می کنم دست می کشم و برای لحظه ای به فرو بردن آن در بدنم فکر می کنم، اما وقتی که می بینم نمی دانم بهترین جا برای فرو بردن چاقو در بدنم کجاست، کاملا به خودم می آیم، و بیشتر دلم می خواهد گریه کنم، اما نمی خواهم جلوی سایمون گریه کنم، چون گربه ها این جور چیزها به یادشان می ماند، پس به جایش شروع می کنم به شستن قاشق ها. فویل آلومینیوم مان تمام شده است، و در نهایت متوجه می شوم که گربه دارد من را برای ناتوانی ام در رفتار کردن مثل یک انسان بالغ کارآمد و طبیعی قضاوت می کند. آیا قاشق های ما آلومینیومی هستند؟ آیا می توانیم آنها را با چسب به پنجره ها بچسبانیم؟
دوست پسرم آرام زمزمه می کند "چی لازم داری؟"، انگار سرانجام متوجه بیچارگی من شده است.
می گویم "یه چیزی مثل سطح ماه". جوابم مرموز از تر چیزی بود که قصد داشتم.
گفت، "باشه". "اما اگه قراره بریم فروشگاه، شاید بتونیم بنزین بزنیم، و اگه بنزین بزنیم، شاید بتونیم بریم به یه پناهگاه یا ایالت دیگه". می آید پشتم. در حالی که من لیوانی که شیر و ماچا[16] روی آن ماسیده است را می سابم، چانه اش را روی شانه ام می گذارد. توی گوشم پچ پچ می کند، "فقط داشتم سعی می کردم کاری رو بکنم که برات کم استرس تره، اما حتی اگه هیچ اتفاقی هم نیافته، فکر کنم که تلاش برای فرار بهتر از انتظار کشیدن برای فاجعه اس". هم این دعوتش به کاری کردن و هم مورمور شدن از صدای آهسته اش را دوست دارم. این نسخه ای از او است که عاشقش هستم: آن نسخه ای که کمی ترس نشان می دهد. آن نسخه ای که موقع بحران محتاط می شود. نسخه ای که من را از بدترینِ خود ام دوباره و دوباره و دوباره نجات می دهد.
برای رفتن به یک ایالت دیگر احتمالا خیلی دیر شده است، اما حداقل دوست پسرم دارد استخوانی به من تعارف می کند و از آنجایی که باستانشناس است، کارش پسندیده است.
استریتا سایمون را در باکس حمل گربه قرار می دهد و روی صندلی عقب می گذارد. پاکت های قهوه ای خالی را در سطل زباله ای که در ورودی خانه قرار دارد، می اندازد تا فضای بیشتری برای پاهایش در صندلی شاگرد داشته باشد. سه تا ساندویچ کره ی بادام زمینی و مربای انگور برمی دارد. آسمانِ بیرون از تاریک-روشنِ غروب به ارغوانی گراییده است. دیگر ماه معلوم است. همیشه اینطور بود؟ آیا یک جور ماه گرفتگی در کار است؟ مقارنه ی اجرام آسمانی؟ حتی معنای این واژگان را هم کاملا نمی دانم. در واقع هیچ چیز نمی دانم. برای یک لحظه، آرزو می کنم که کاش با یک هواشناس در رابطه بودم. ماه، یک غریبه، بیرون آمده است و دوستش ندارم. بافتش متفاوت به نظر به می رسد، مثل یک توپ فوتبال، یا مردمک چشم یک جور حشره ی بالدار. پوشیده از هزار عدسی کوچک یا شش ضلعی. هوا عین زمستان است. ژاکت کلاهدارم کافی نیست. دماسنج سی درجه را نشان می دهد. می توانم رد نفسم را ببینم و همه ی خیالاتی که برای پاییز در سر داشتم، می میرند.
به طرف پمپ بنزینی که تنها پنج بلوک با آپارتمان ما فاصله دارد، می رانم. حوالی بلوک سوم، بنزین ماشینم تمام می شود و استریتا می گوید که پایم را از روی ترمز بردارم و اجازه دهم تا ماشین به نرمی از میان خیابان های خالی با دنده ی خلاص براند. هیچ انسانی. هیچ صدایی. فقط هوا و زمین و آسمان. وسط منطقه ای با تراکم بالای جمعیتی هستیم—بله—درست است، اما تا کیلومتر ها پمپ بنزین دیگری این اطراف نیست. وقتی که نهایتا جلوی یک پمپ می رسیم، ترمز می گیرم.
گاهی وقت ها، برای گرفتن شکلات اسنیکرز[17] یا بلیط بخت آزمایی یا وقتی که فراموش می کردم که غذای گربه تمام شده، برای خرید میومیکس[18] برای سایمون به این پمپ بنزین می رفتم. البته هفته ی قبل تر، خودِ پمپ بنزین—حداقل بخش خواروبارفروشی آن که می شد راحت ازش خرید کرد، کاملا سوخت. از آن چیزی باقی نمانده جز پوسته ای زغال، یک نا راحتی. غداخوریِ طبق نظرسنجی یلپ—دوستاره ای پایین خیابان است که آنجا شایعاتی شنیدم درباره ی اینکه یکی از کارکنان پمپ بنزین با سیگار روشن روی لبش در کابین انبار خوابش برده بود. آگهی های فوت را به دنبال اسمی که شاید یکی از پمپ بنزین ها را به یادم بیاورد خوانده بودم، اما چیزی پیدا نکرده بودم.
اگرچه که ساختمان از بین رفته است، چهار پمپ با صفحه نمایش های دیجیتال که به رنگ قرمز می درخشند، سرجایشان هستند. مضطرب ام و وقتی که کارت اعتباری ام را وارد می کنم، صفحه نمایش از من سوالات زیادی می پرسد. کدپستی. چهار رقم آخر شماره ی تامین اجتماعی. نام اولین حیوان خانگی. اولین عشق. روز تولد. روز مرگ. نام گربه ام. نمی توانم سر در بیاورم که چطور حروف را روی صفحه ی اعداد هجی کنم، بنابراین رو به شکاف قرارگیری کارت اعتباری زمزمه می کنم "سایمون" و بعد اضافه می کنم "البته راستش گربه ی من نیست".
خطایی روی صفحه ی نمایش ظاهر می شود. می گوید که به یکی از کارکنان داخل ساختمان مراجعه کنید. کارکنانی در کار نیست چرا که داخل ساختمانی هم وجود ندارد. به پوسته ی سیمانی سوخته ای که زمانی شکل یک صدف [19]بود خیره می شوم. به تمام آبنبات های توئیزلرز[20] و اسنک پیاز حلقه ای فانیونز[21] خاکستر شده فکر می کنم. من باید فقط کمی بنزین برای خودمان پیدا کنم. باید شستن قاشق ها را تمام می کردم، درست آنطور که یک آدم بالغ مفید عمل می کرد. باید کسی می شدم که استریتا بتواند بیش از آنکه به او ترحم کند دوستش بدارد. باید رزومه ام را بروز می کردم و به پارچه فروشی جوآن میرفتم و پارچه می خریدم تا با آن پرده بدوزم، همان کاری که شانزده ماه پیش به خودم قول داده بودم که انجام دهم. باید آن بزرگترین پنجره را می پوشاندم، و آنوقت دنیا مال من می شد.
آهسته می گویم، "لعنتی"، اما استریتا دیگر از پشت شیشه به سمت من چرخیده و شیشه را پایین داده است، درست سر وقت.
"چی شده؟"
"جنون بر من چیره شده". سعی می کنم با مزه باشم، در حالی که تمام آن چیزی که می خواهم این است که روی جدول بنشینم و گریه کنم. "کارت اعتباری داری؟"
می گوید، "می دونی که فقط پول نقد همرامه". می دانستم، اما فراموش کرده بودم، همانطور که همیشه موقع اضطراب فراموشکار می شوم. به آرامی شروع می کنم کلمه ی "کورتیزول" را بر وزن موسیقی متن فیلم مرد عنکبوتی خواندن. کورت-ی-زول، کورت-ی-زول.
یک شاپرکِ ماه روی نازل بنزین فرود می آید. شبیه به یک فلش است که رو به بالا اشاره دارد، یا حتی سر آلت تناسلی استریتا. مبهوتِ آسمان، سرم را می چرخانم. سقف پمپ بنزین به شکل یک دایره زنگ زده و پوسیده است و من نمایی سبز از همه چیز دارم. مثل نگاه کردن با یک زیبابین[22] است، یا آن باری که من و استریتا در وان حمام کمی اسید زده بودیم. در آن آب گرم همدیگر را بغل کرده بودیم، خیره به سقف کنیتکس حمام، و هم عقیده بودیم که بافت سفید سقف همانطور که طرح ها در نظر ما می رقصیدند حالتی روحانی داشت.
آسمان بیشتر از اینها است. گسترده تر از گسترده؛ اجرام آسمانی به نوسان درآمده اند؛ ستاره ها بزرگتر شده اند، دور و نزدیک. مثل خمیر بازی، همگی از سوراخ زنگ زدگی پمپ بنزین همدیگر را هل می دهند و یکدفعه جلو می آیند. تحت تاثیر قرار گرفته ام. این موضوع من را آنطور که دوست دارم تحت تاثیر قرار می دهد. بال و بلور برف . شاپرک ها همه جا هستند. علاوه بر دو مرد جوان و یک گربه، این تنها نشانه ی حیات است. ما تنها دونفرِ جا مانده در ایالت هستیم، و این وضعیت رابطه ی ماست. ماه دارد مثل روبانی که تار و پودش از هم باز می شود، بزرگتر می شود.
استریتا ناگهان از کنارم می گوید، "باید بریم". اضافه می کند، "یه گالن رها شده پیدا کردم و باهاش بنزین زدم". "باید کافی باشه". انگشتانش فرورفتگی قاشقی دستم را نوازش می کند.
می پرسم "کافیه؟" زمان متفاوت شده است. می گویم، "نه، بمون" اما دیگر مطمئن نیستم که با کی یا چی حرف می زنم. آیا تنها هستم— قمری که دور هیچ می چرخد؟
سایمون جایی در پس زمینه میو میو می کند. صدای جرنگ جرنگ خفیفی مثل تبلیغ رادیویی ای از دوران کودکی ام، یا جعبه ی موسیقی که یک وقتی داشتم پخش می شود. موسیقی متن فراموش شده ی یک جور انیمیشن که فقط با ضبط ویدئویی بی مجوز به جا مانده است. صدای سایمون از گرانشی پایین به سمتم می آید و دورتر می شود. پوستم انگار آتش گرفته است: کولر پنجره ای عاقبت آتش می گیرد. بخش هایی از من حس مداد شمعی را دارد. ملایم ترین طیف رنگ سبز.
چیزی کف دستم را می فشارد. طاق نمای پمپ بنزین محو شده است. چشمانم به آسمان دوخته است. به جز ماه چیزی نیست. در دوردست صدای موتور ماشینی ریپ می زند، چیزی دوباره حرکت می کند. چرخ ها. توپ های فوتبال. شش ضلعی ها. ابدیتِ چشم یک شاپرک ماه. بوی لاستیک سوخته. پوست سرما سوخته ی من. دور تا دور من آسمان با سرعت شروع به حرکت می کند، نا آشنا و تاریک.
[1] . برفماگدون برساخته از برف و آرماگدون اشاره به وضعیت آب و هوایی دارد که در آن بارش برف شدید زندگی عادی را مختل می کند و وضعیتی کمابیش آخر الزمانی به بار می آورد.
[2]. طوفانهایی که در امتداد ساحل شرقی ایالات متحده آمریکا، کانادا، و غرب اقیانوس اطلس شمالی رخ میدهند. به دلیل اینکه این طوفانها از سمت شمال شرق میآیند، به این نام معروف شدهاند.
[3] . طوفان و باد شدیدی که از طرف جنوب غربی می وزد.
[4]. ال نینو رخداد اقلیمی است که هر دو تا هفت سال باعث تغییرات آب و هوایی برجسته ای مثل سیلاب، خشک سالی، و قطحی در بخش های وسیعی از کره ی زمین می شود.
[5] . وضعیتی است که در قسمت مرکزی و شرقی استوایی اقیانوس آرام، آب سردتر از حالت طبیعی میشود. لانینا تقریباً متضاد النینو است. لانینا در هر سه تا هفت سال اتفاق میافتد و به واسطه ی آن درجه حرارت آب دریا سرد میشود. این پدیده حاصل تغییر اختلاف فشار منطقه است و اجازه می دهد سطح آبهای اقیانوس در قسمت شرقی سردتر از حالت معمول شود و در قسمتهای حاره غربی گرمتر از حالت عادی گسترش یابد. علل ایجاد لانینا برعکس عواملی است که در ایجاد النینو مؤثر هستند.
[6] . اشاره دارد به عبارت، Winter of discontent، زمستان نارضایتی، که ویلیام شکسپیر اولین بار آن را در نمایشنامه ی ریچارد سوم به معنای به پایان رسیدن دوران سختی و بدبختی استفاده کرد. بعد از آن، این ترکیب بارها به دوره های مختلف بدبختی در تاریخ اطلاق شده و می شود.
[7] . Strata
[8] . Yelp نام اپلیکیشنی است که امکان انتخاب کافه و رستوران و سفارش غذا از آنها را فراهم می سازد.
[9] . Mare مادیان. نویسنده در اینجا بین چند واژه جناس تام و ناقص برقرار کرده است.
[10] . اشاره به شخصیت ماریا با بازی جولی اندروز در فیلم آوای موسیقی که در ایران با نام اشکها و لبخندها دوبله و پخش شده است.
[11] Mars نام لاتین سیاره ی مریخ.
[12] . Mar، مار، در انگلیسی به جای زخم یا سوختگی گفته می شود.
[13] . Gatorade نوشیدنی غیرگازدار محبوب امریکایی.
[14] . Civic
[15] . Gameboys یک نوع کنسول بازی دستی با صفحه ی نمایش سیاه و سفید است که در اواخر دهه ی 90 در امریکا ساخته و به سرعت در امریکا و دنیا محبوب شد.
[16] . ماچا نوعی چای سبز آسیایی است.
[17] . Snickers
[18] . Meow Mix
[19] . Shell شرکت شل که لوگوی آن هم به شکل صدف است، شرکت نفت و گازی است که در ابتدا در بریتانیا و امروزه در کشورهای مختلف و از جمله ایالات متحده امریکا شعبات و جایگاههای بنزین زنجیره ای دارد.
[20] . Twizzlers
[21] . Funyuns
[22] . Kaleidoscope